دنبال کننده ها

۱۹ دی ۱۳۸۸

از ما به مهربانی یاد آرید ....



حمید مصدق صدای جوانی ما بود و ما با او همنوا بودیم . صدایش هنوز با ماست که می خواند :

چه کسی می خواهد ؛ من و تو ما نشویم ؟
خانه اش ویران باد "

اکنون ؛ او را - و شاید همنسلان خود را - از ورای شعر " از ما به مهربانی یاد آرید " می بینیم . نسلی که کاری اگر کرد پر از خطاهای معصومانه بود . و آرزویی اگر داشت آرزوی بزرگ بهروزی و سر بلندی ایران و ایرانی بود .

این نسل - نسل من - بهر حال ؛ کامیاب نبود و اکنون به نسلی که بالیده است چشم امید دوخته است .
حمید مصدق در این شعر امید های در هم شکسته روندگان را به امیدواری های شور انگیز آمدگان و آیندگان پیوند زده است :


از ما به مهربانی یاد آرید ....

از ما ؛ چنانکه باید و شاید
کاری نرفته است .

اینک که پای رفتن مان نیست
بی تاب و بی توان
-یعنی که تاب نیست ؛ توان نیست -
هنگام بر گذشت مان نزدیک است
دیگر زمان ماندمان نیست

تنها چشم امید ما به شما مانده ست
ای سرو های سبز جوان
ای جنگل بزرگ جوانان سرو قد .

گفتیم با بطالت پدر از بیم
بیعت نمیکنیم - و نکردیم -
اما ؛ بر جمع ما چه رفت
که مفتون شدیم و راه ؛ راندیم بر تباه

دیدیم ؛ اینجا نه رستگاری ؛ که هول زار تباهی بود .
پایان سر براهی
آری ؛ دریغ ؛ عقربه ساعت زمان
راهی به بازگشت ندارد .

اینک رسیده ساعت ما
تنها ؛ چشم امید ما به شما مانده ست
ای سرو های جوان
ای جنگل بزرگ جوانان
تا استوار تر بر آیید
و همصدا بسرایید :
" ما سرو های سبز جوانیم
در چار فصل سال
سر سبز و سر فراز میمانیم "

چشم امید ما به شما مانده ست

گر ابر های تیره سفر کردند
و نور روشن فردا را دیدید
از ما به مهربانی یاد آرید
از ما که در تمام شب عمر
در جستجوی نور سحر پرسه میزدیم

در خاطر آرزوی ما را بسپارید
از ما به مهربانی یاد آرید .

۱۶ دی ۱۳۸۸

بما رای بدهید تا زودتر اعدام تان کنیم ....!!!

میگویند : اگر بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند . حالا حکایت ماست .
در ایران ؛ سی و شش تن از نمایندگان مجلس ملایی که گویا سری و بالینی از کودتا گران جدا هستند ؛ با توپ و توپخانه آمده اند توی مجلس و کلی قرت و قراب راه انداخته و یک عالمه هم پنبه لحاف کهنه باد داده اند و با قرشمال بازی و لجاره بازی و لچر بازی ؛ یک طرح دو فوریتی را به مجلس داده و خواستار آن شده اند که برای صرفه جویی در مصرف وقت ! و لابد در راستای تکریم ارباب رجوع و امت خدا جوی اسلام ! زمان اعدام هموطنان شان از بیست روز به پنج روز کاهش یابد !

این آقایان که کارشان این است که راست بروند و راست بیایند و ماست بخورند و سرنا بزنند ؛ پس از اینکه صدای طبل بگیر و ببند ها را شنیدند از انبان ملا قطب و ابوهریره و کشکول شیخ بهایی شان کلی حدیث و آیه بیرون کشیدندو دست آخر به این راه حل محیر العقول دست پیدا کردند که همه آن هزاران نفری را که در خیابانها مرگ بر دیکتاتور میگویند باید فورا اعدام کرد و حکومت " الله " را از گزند محاربان و مفسدان و مرتدان نجات داد .

مولانا میفرماید :
ای ز دل ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را ...

ملت فلکزده ما را باش که روی دیوار چه کسانی شاشیده اند .
گلاب به روی تان باید رید به باغی که کلید درش چوب مو باشد !!

سیلی روزگار ...!!

آقای حجت الاسلام سید حسن خمینی و سایر خانواده امام آدمخوار جمارانی تصمیم گرفته اند ایران را ترک کرده و به عراق مهاجرت بفرمایند .
حالا که سیلی روزگار اینگونه به صورت بازماندگان آن هیچ باور انسان سوز فرود آمده است بهتر است این آقای حجت الاسلام جنازه آن آدمخوار را با خود به عراق ببرند تا همان بلایی که بر سر قبر رضا شاه آورده اند روی سر ایشان نیاید و مردم بجان آمده و سوکوار ؛ کنده نیمسوز توی ماتحت ایشان و بیت محترم شان نکنند
سیلی روزگار را می بینید ؟؟
بقول فردوسی توسی :
اگر بد کنی هم تو کیفر بری
نه چشم زمانه به خواب اندر است .

دلسوزی برای مردم فرانسه ....

میگویند : قورباغه که آوازه خوان شد بیات گاو می خواند !
یکی از آن آقا بله چی های دولت ایران ؛ فرانسه را به " به نقض فاحش حقوق مدنی شهروندان " آن کشور متهم کرده است !!!!
آقای رامین مهمان پرست سخنگوی وزارت خارجه ایران گفته است که مردم فرانسه از فقدان عدالت و آزادی رنج میبرند !!

قرار است هیئتی از طرف حکومت عدل اسلامی ایران متشکل از قاضی مرتضوی ؛ آخوند جنتی ؛ سر دار رادان ؛ و برادران لاریجانی به فرانسه عزیمت کرده و حقوق حقه ملت فرانسه را از حلقوم رژیم ضد بشری و آزادی کش فرانسه بیرون آورده و آنرا دو دستی تقدیم امت همیشه در صحنه فرانسه بفرمایند .

دلم می خواهد به این آقای سخنگوی وزارت خارجه بگویم که : تو که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه پدرت نخواندی ؟؟
بقول عبید زاکانی :
مست بوده ست اگر گهی خورده ست
گه فراوان خورند مستانا
یا بقول کمال الدین اسماعیل :
خلق گویند مغز خر خورده ست
هر که در احمقی تمام بود .....

دانشکده چاقو سازی .....

از آنجا که امت اسلام با کمبود چاقو روبرو شده اند ؛ وزارت علوم تصمیم گرفته است در زنجان دانشکده چاقو سازی راه اندازی بکند !
معاون اداره هنرهای سنتی و صنایع دستی استان زنجان فرموده است که بزودی در این شهر دانشکده چاقو سازی ایجاد خواهد شد .

اینکه چرا " چاقو سازی " اینچنین در اولویت قرار گرفته لابد به این خاطر است که چاقو کشان اسلامی با کمبود چاقو روبرو بوده اند که حالا وزارت علوم می خواهد بجای وارد کردن چاقو و قمه و شمشیر از چین و ماچین ؛ صنایع چاقو سازی زنجان را به خود کفایی برساند تا طفلکی ها حرامزاده های اسلامی مجبور نباشند برای سر بریدن دانشجویان از چاقو های غیر اسلامی استفاده بکنند .

آخر آقا ؛ مگر مملکت مان یک مملکت اسلامی نیست ؟ مگر میشود در یک مملکت اسلامی سر مخالفان را با چاقوی چینی برید ؟؟ معلوم است که نمی شود . می خواهید هزار تا سوره و آیه و حدیث برای تان بیاورم ؟؟



۱۳ دی ۱۳۸۸

ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند ......!!




* ویکتور هوگو ؛ نویسنده بینوایان ؛ در سال 1862 در پاسخ به خرده گیری های آلفونس دو لامارتین می نویسد :
- جامعه ای که به فقر تن دهد
-دینی که به دوزخ باور کند
-و کشوری که از جنگ روی بر نگرداند
جامعه ؛ دین ؛ و کشوری فرومایه اند .من جویای جامعه ای بدون شاه ؛ دینی بدون کتاب ؛ و کشوری بدون مرز خواهم بود . من اینم و به این خاطر است که کتاب بینوایان را نوشتم .

ابوالعلا معری ؛ شاعر و فیلسوف نابینای عرب - که شرح زندگانی اش را در سفرنامه ناصر خسرو خوانده اید - میگوید :
مردم دنیا دو گروه اند : آنها که عقل دارند و دین ندارند ؛ و آنها که دین دارند و عقل ندارند .

ناصر خسرو قبادیانی ؛ شاعر و اندیشمند ایرانی که از ترس تکفیر فقیهان و متشرعان و ملایان ؛ تمامی عمر خود را در تبعید و انزوا در دره یمگان گذراند ؛ تصویری روشن و گویا از فقیهان بدست می دهد و چنین میسراید :

این حیلت بازان فقهایند شما را ؟؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
این قوم که گویند دلیلان شمایند
زی آتش جاوید دلیلان شمایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضایند ؛ بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند .

مولانا ؛ با خشم و نفرت ؛ خطاب به ملایان و روحانیون فریاد میزند که :

ای خری کاین خر ز تو باور کند
خویشتن بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو رفیق رهزنانی گه مخور !

در طول تاریخ پر فراز و فرود ایران ؛ هرگاه صدای آزادیخواهی مردم میهن ما توسط دینمداران و دولتمداران و زورمندان سرکوب شده و خفقان و استبداد بر گلوی مردم چنگ انداخته ؛ شعر پارسی ؛ زبان باز کرده و پرچم این مبارزه را بر دوش گرفته است .

ببینید قائممقام فراهانی چه تصویری از پرواران حجره نشین آدمخوار عرضه میکند .

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند ؟ حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق بر طرف مغبچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است .

۷ دی ۱۳۸۸

از زرده میدان تا زرد وار .....



اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به رنگ زرد تغيير دهد. من نمیدانم نویسنده این داستانواره چه کسی است . اگر دوستان نویسنده اش را می شناسند لطفا اطلاع بدهند تا حق به حق دار برسد . *********



شاگرد راننده اتوبوس مرتب
داد ميزد : زردوار ، زردوار ... بدو
حركت كرديم ... زردوار جا نمونی ...



زردعلي نفس زنان خودش را به
اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه
هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك
كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل
ميكرد ، بعد از اينكه كيسه ي گوجه
زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت
نفسي تازه کرد و سوار شد

حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي
از زرده ميدان تا ترمينال با آن
بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود

زردعلي چند ماهي ميشد كه از
زردوار آمده بود تهران براي كار ،
او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد
شده بود ، تمام روز با ميوه جات و
زرديجات سر و كار داشت و گاهي به
سفارش مشتري زردي هم پاك ميكرد ،
آخر وقتها هم فلفل زردهاي درشت را
به سفارش كبابي محل جدا ميكرد.
حالا در موسم زرد بهار با اشتياق
فراوان قصد برگشت به روستاي
سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن
زردي پلو كنار خانواده پر ميزد
فكر ميكرد امسال حتما خواهرش
دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت
زرده گره زده است ، در اين بهار

کاملا
زرد با آن زرده زاران بكر و دست
نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد
غلتيدن روي زرده ها ديوانه اش
كرده بود


هنوز شاگرد راننده فرياد
ميكرد : زردوار بدو كه حركت كرديم
زردوار بدو........

راننده اتوبوس داشت براي
همكارش تعريف ميكرد كه چطور مامور
راهنمايي رانندگي بر سر عبور از
چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود
او را متوقف و طلب رشوه كرده
بود

زردعلي بيقرار حركت كردن
اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي
تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر
ميگذرانيد ، خرمهره هاي آويزان از
آينه - دسته گلها و زرده هاي روي
داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز
ايران - شعري كه قاب شده به ستون
وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز)


كنار زردعلي سيدي با شال و
كلاه زرد نشسته بود ، بيتابي او را
كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه
فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ،
چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با
ناراحتي جواب داد : اينجوري كه
معلومه نصف شب ميرسيم زردوار ، سيد
كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و
ادامه داد : بالاخره ميرسيم حالا
يك كم دير بشه چه اشكالي داره ؟ بعد
يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت
زردعلي و گفت : برگ زرديست تحفه ي
درويش .

تقريبا همه به تاخير در حركت
اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري كه
در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود
با چشماني زرد كه سرگرم خواندن
روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين
بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي
ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با
تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه ،
راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟
ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه
جمله ي راننده تمام شود با باتوم
محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد:
مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو
جاده راه ميندازي؟

مسافرها از ترس يكي يكي
پياده ميشدند ،راننده قصد اعتراض
بيشتر به مامور را داشت كه پيرمردي
او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد
ميدهد بر باد ... زردعلي هاج و واج
مانده بود

دختر چشم زرد آرام زمزمه
ميكرد : دستهايم را در باغچه
ميكارم ... زرد خواهد شد
...
ميدانم ... ميدانم........

۶ دی ۱۳۸۸

من کافرم ....


من کافرم
بر کفر خویشتن ایمان دارم .
و از خدای شما
و نظام و رهبرتان
چون روح مرگ بیزارم

بر باد باد
جان جهان تان
در گرد باد پر تف توفان مردمان
بر چیده باد خیمه ی بیداد
در شعله های شکفته ی فریاد
و گر گرفتن عمامه ها و عبا ها
و ریش ها و ردا ها

ایران ما
جهنم تان باد
غاصبان !

روزی اگر که " غصه سر آید "
بر گور آن امام جماران
خواهم نوشت ؛ با تف و تحقیر :
نفرت به تو ؛ و دودمان و تبارت باد
ای سید اسیر کش جلاد !
نفرت به جانشینانت
نفرت به زاد و رودت باد !

" حسن حسام "

۴ دی ۱۳۸۸

خامنه ای : حتی یک وجب عقب نشینی نمیکنم !!!


کاپشن قرمز ....کاپشن سبز


می نویسد : آقا ! من در همدان زندگی میکنم . هوای اینجا هم بقدری سرد است که آدمی استخوانش یخ میزند .
امروز صبح میخواستم بروم برای خانه مان مقداری خرت و پرت و مواد غذایی بخرم . کاپشن قرمز رنگم را پوشیدم و راه افتادم
دم در ؛ همسرم جلویم را گرفت و گفت : کجا ؟؟
گفتم : دارم میروم سر گذر مقداری نان و گوشت و پیاز بخرم .
زنم گفت : مگر از جانت سیر شده ای ؟؟
گفتم : چرا ؟
گفت : مگر نمیدانی ماه محرم است ؟ توی ماه محرم میشود لباس قرمز پوشید ؟؟ میخواهی مردم بگویند بهایی شده ای ؟؟ می خواهی تکه پاره ات بکنند ؟؟!!

دیدم راست میگوید . فکر اینجایش را نکرده بودم . برگشتم توی اتاقم و کاپشن قرمزم را بیرون آوردم و کاپشن دیگرم را که سبز رنگ است پوشیدم و راه افتادم .
دم در ؛ دو باره همسرم جلویم سبز شد و گفت : کجا ؟؟ آنهم با این کاپشن سبز ؟؟ لابد دلت برای شکنجه و زندان تنگ شده ؟؟ اگر با این کاپشن سبز بیرون بروی باید پیه دستگیری و شکنجه و زندان را به تن بمالی ......

من هم از ترس اینکه نکند گرفتار برادران جان بر کف بشوم از خیر نان و گوشت و پیاز گذشتم و شام را با نان بیات و لوبیا ساختیم تا از همه بلیات ارضی و سماوی در امان بمانیم .
آقا ! به دستان بریده قمر بنی هاشم قسم من فقط همین دو تا کاپشن را دارم . هوای اینجا هم یخبندان است . میشود بفرمایید بنده چه خاکی باید بسرم بکنم ؟؟!!