یادم نیست چه سالی بود .فقط این را میدانم دوره اعلیحضرت رحمتی بود .
ما را ریسه کرده بودند برده بودند مشهد . از تبریز سوار هواپیما شده بودیم رفته بودیم مشهد . یک مشت خبرنگار و فیلمبردار و روزنومه چی و جارچی باشی بودیم که آقام امام رضا دعوت مان کرده بود برویم پابوس شان ! مهمان آستان قدس رضوی بودیم .
شب که شد گفتند مهمان انجمن شهر هستید ، ما را بردند یک رستوران زیر زمینی ، از آن رستورانها که بیشتر کاباره بود تا رستوران ، جایتان خالی خوردیم و رقصیدیم و به سلامتی آقام امام رضا نوشیدیم و مست وپاتیل آمدیم بخوابیم ، اما مگر این تخم جن ها گذاشتند سر راحت به بالین بگذاریم ؟ یک بساط قمار بازی راه انداختند آن سرش نا پیدا ، انگار نه انگار به زیارت آقام امام رضا آمده اند .
گفتیم : آقایان ! بگذارید بخوابیم ! شما ناسلامتی آمده اید پابوس آقام امام رضا یا آمده اید لاس وگاس؟
گفتند : ای بابا ! اینجور شب ها دیگر گیرمان نمی آید ، برو اتاقت بگیر بخواب!
صبح که شد ما را ردیف کردند بردند دیدن مزارع و باغات و باغستان های آقام امام رضا ، بعدش رفتیم تماشای یک کارخانه کمپوت سازی . تا آن روز ما نمیدانستیم آقام امام رضا مزرعه دار هم هست ، نمیدانستیم کارخانه دار هم هست ، نمیدانستیم هزار ها گاو و گوسفند دارد ، نمیدانستیم کارخانه مربا سازی هم دارد ، نمیدانستیم کاباره زیر زمینی هم دارد .
بعدها فهمیدیم خانه عفاف هم دارد !
شب که شد ما را بردند یکی دیگر از آن رستوران های طاغوتی، این بار گویا مهمان آقای ولیان استاندار خراسان بودیم .
صبح که شد گفتند باید برویم پابوس آقام امام رضا
به احترام ما حرم را خالی کردند تا بتوانیم یک دل سیر زیارت بکنیم و از آقام برای درمان درد های بی درمان مان شفا بطلبیم.
ما خودمان برای نخستین بار بود به چنین مکان مقدسی! پا میگذاشتیم . نگاهی به آیینه کاری ها و طلا کاری های حرم انداختیم آمدیم بیرون . گفتیم : عیسی به دین خود موسی به دین خود ، حوصله نک و نال رفیقان قمار بازمان را نداشتیم .
با خودمان گفتیم آقامون امام رضا عجب بقعه بارگاهی دارد ها !کاشکی آرامگاه بابا بزرگ خدا بیامرزمان حجت الاسلام و المسلمین آقا شیخ حاج خلیل شیخانی هم از همین طلا کاری ها داشت !در آنصورت نان مان توی روغن بود ها !
شب که شد دیدیم تن وبدن مان درد میکند. یکدفعه سی و سه بندمان به لرزه افتاد ، نیم ساعت بعد دچار تنگی نفس شدیم ، تن مان هم از تب می سوخت . حال و روزمان طوری شده بود انگاری آب مان به کرت آخر است و داریم چانه آخری را می اندازیم .
رفیق خدا بیامرزمان اکبر گهر خانی رییس رادیو تبریز همراه مان بود .
نصفه شب ما را انداخت توی تاکسی برد بیمارستان. آنجا یک آمپول فروکردند توی باسن مبارک مان دیگر چیزی نفهمیدیم ، یک وقت چشم باز کردیم دیدیم صبح شده است و رفیق مان بالای تخت مان نشسته است روزنامه می خواند. دیگر نه تب داشتیم نه هیچ جای بدن مان درد میکرد ، انگار میکنی یک کاسه آب یخ ریخته بودند روی سر مان . پا شدیم آمدیم هتل مان .
گفتیم الا و للا آقام امام رضا میخواست از ما زهره چشم بگیرد ، میخواست از ما انتقام بگیرد .
فردایش پاشدیم رفتیم یک اسکناس صد تومانی انداختیم توی ضریح آقام امام رضا و گفتیم : غلط کردیم بابا ! غلط کردیم !ظل عالی لایزال ، این صد تومان هم بابت همان غلط کاری دیروزمان که نیامدیم پای مبارک تان را ببوسیم ! اگر صد تومان کم است بفرمایید صد تومان دیگر بگذاریم رویش ؟شمشیر تیز شما گردن باریک ما .
راستش را بخواهید می ترسیدیم فردا هواپیما مان را سرنگون بکند ده بیست تا رفیقان بیگناه ما هم بخاطر ما قربانی بشوند و تقاص پس بدهند .
اگر آن صد تومان را نداده بودیم تا حالا هفت تا کفن پوسانده بودیم والله ! اسم مان هم لابد رفته بود توی لیست شهیدان !
بی جهت نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند اگر پول داشته باشی می توانی روی سبیل شاه نقاره بزنی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر