دنبال کننده ها

۲۸ دی ۱۴۰۲

مردان خدا

جلوی خانه مان دو تا جوان هفده هیجده ساله تر و تمیز با پیراهن سپید و کراوات ایستاده بودند انتظار ما را می کشیدند
ما داشتیم از بیمارستان بر میگشتیم و حال و احوال چندان خوشی نداشتیم
همینکه از ماشین پیاده شدیم جوانک ها بسوی مان آمدند و خواستند کمک مان کنند خرت ‌‌پرت هایی را که در سوپر مارکت خریده بودیم از توی صندوق ماشین در بیاورند
تشکری کردیم و گفتیم : راضی به زحمت شما نیستیم
یکی از جوانک ها در آمد که : شما آقای فلانی هستید؟
با حیرت گفتم : شما اسم مرا از کجا میدانی؟
گفت : خودتان تقاضا کرده اید با یک میسیون مذهبی ملاقات کنید !
خندیدم و گفتم: جوان ! نمیدانم چه کسی شوخی اش گرفته و سر به سرتان گذاشته است اما ما سالهاست با خدا و‌پیغمبرانش قهریم .بیخودی وقت تان را تلف نکنید
طفلکی ها تیر شان به سنگ خورد
May be a doodle of text
See insights and ads
All reactions:
Mahmood Moosadoost, Assad Moznabi and 10 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر