نشسته بودم مولوی میخواندم .. چه داستان های عجیب و غریبی دارد این حضرت مولانا !
در دفتر چهارم داستانی است که یکی دو بیت آن سخت به دلم نشست .
برایتان می نویسم :
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت :
کاین زمین را از چه ویران میکنی ؟
می شکافی و پریشان می کنی ؟
گفت : ای ابله ! برو ! بر من مران
تا عمارت از خرابی باز دان !
کی شود گلزار وگندمزار این ؟
تا نگردد زشت و ویران این زمین ؟
داشتم با خودم فکر میکردم انگار مولانا دارد حکایت روزگار ما را بیان میکند . حکایت ویرانی ها و نابسامانی های میهن مان را .
آیا از اینهمه خرابی و پریشانی ؛ گلزار و گندمزاری در میهن ما سر بر خواهد آورد ؟ نمیدانم .
و اما بخوانید این شاه بیت را :
بس که خود را کرده ای بنده ی هوا
کرمکی را کرده ای تو اژدها !
براستی آیا غیر از این است که ما مردمان ؛ کرمکی را بر سریر شاهی نشانده ایم وخود آواره قاره ها و کشور ها هستیم و از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنیم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر