عاشق زهره شده بودم. بگمانم کلاس هشتم نهم بودم.
تو برف وباران میرفتم جلوی مدرسه اش می ایستادم بلکه یک دقیقه ببینمش . خود زهره نمیدانست چه عاشق دلخسته ای دارد !
از بابایش می ترسیدم
از مدیر مدرسه مان می ترسیدم
از پدر خودم می ترسیدم
از آژان محله می ترسیدم
از بچه های پر روی محله هم می ترسیدم
اگر پدرش میفهمید عاشق دخترش شده ام لت و پارم میکرد
اگر برادرانش می فهمیدند میزدند دک و دنده ام را خرد و خاکشیر میکردند
اگر پدرم میفهمید گوشم را می پیچانید
و اگر بچه های محله می فهمیدند که دیگر واویلا رسوای خاص و عام میشدم
راستی ما چه نسل بد بختی بودیم
چقدر می ترسیدیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر