دنبال کننده ها

۲۳ مرداد ۱۴۰۲

اسکندر مقدونی

آقای مقربی معلم تاریخ مان بود . تازه لیسانس گرفته بود آمده بود معلم مان شده بود.
توی کلاس مان شاگردهایی بودند که از بابای مان پیر تر بودند . میآمدند توی کلاس می نشستند و هیچ معلمی جرات نداشت بگوید بالای چشم شان ابروست. این آقای مقربی با آن هیکل ریزه میزه اش جلوی آنها جوجه ای بنظر میآمد .
آقای مقربی میآمد توی کلاس بجای اینکه بما درس تاریخ بدهد و مثلا بگوید آغا محمد خان با کرمان و کرمانیان چه کرد یا نادر شاه بر سر هندیان چه آورده است یکساعت تمام برای ما سخنرانی میکرد . از همه چیز صحبت میکرد غیر از تاریخ. ما چون حرف هایش را نمی فهمیدیم با همشاگردی هایمان بازی میکردیم انگار آقای مقربی با دیوار حرف میزند .
یک همشاگردی داشتیم بنام اسکندر . از آن چاقو کش های محله بود . هیکلش هم دو برابر هیکل ما . اسمش را گذاشته بودیم اسکندر مقدونی .عصرها که میشد میرفت یکی دو تا نان تافتون و یک مقدار هم پنیر و کالباس و گوجه و خیار می خرید میآمد ته کلاس می نشست ساندویچ درست میکرد میخورد. آنهم با چه ملچ ملوچی!
یک آقا معلم دیگری داشتیم که از آن کله خر ها بود . رفته بود لیسانس شیمی گرفته بود آمده بود معلم ما شده بود . اسمش یادم نمانده است . اسکندر از این معلم شیمی مان بدش میآمد . میرفت ساندویچی درست میکرد به طول و عرض لوله بخاری! می نشست ته کلاس تا معلم شیمی مان بیاید. همینکه معلم شیمی مان دهانش را باز میکرد تا دو کلام از فرمول های شیمی بما یاد بدهد اسکندر خان مقدونی ساندویچش را میگذاشت جلویش و با سر و صدا و ملچ ملوچ می خورد. مگر کسی جرات داشت بگوید خرت به چند ؟ میزد دل و روده آدم را میریخت جلوی چشمانش! یکبار همین معلم شیمی مان را توی کلاس چنان فتیله پیچ کرده بود که طفلکی یکی دو هفته با سر و کله باند پیچی شده میآمد مدرسه.
یک روز ما توی حیاط مدرسه مان بازی میکردیم دیدیم هیاهویی شده. بچه ها هجوم برده اند به طرف دروازه آهنی مدرسه .رفتیم دیدیم آقای اسکندر مقدونی با چاقو زده دل ‌وروده آقای کنارسری مدیر مدرسه مان را بیرون ریخته است . پیکر نیمه جان آقای کنار سری را به دوش گرفتیم بردیم بیمارستان . سیصد چهار صدتا دانش آموز هم دنبالش . هیاهو کنان رفتیم بیمارستان . آقای کنار سری خوشبختانه به سلامت جست اما آقای اسکندر مقدونی را از مدرسه بیرون کردند
آخ …. اگر بدانید چه نفسی به راحتی کشیدیم ؟ اگر بدانید معلم شیمی مان چقدر خوشحال شده بود .
بعدها اسکندر را میدیدیم که با یک موتور سیکلت قراضه بین لاهیجان و رودبنه مسافر کشی میکرد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر