نشسته ام حیاط خانه ام به گل ها نگاه میکنم. گل هایی که یکایک شان نامی دارند: مهسا، ندا، سپیده، نرگس.
گل هایی که یکایک شان را بدست خودم کاشته ام . آب شان داده ام. ناز و نوازش شان کرده ام .نگران شان بوده ام . می ترسیدم سرمایی نا بهنگام تیغ بر گلوگاه شان بگذارد.
هوا ابری است . دلگیر است . چند روزی است که دلگیر است . من نیز دلگیرم.
من فرزند آب و آفتابم . از هوای ابری دلگیر میشوم . آفتاب را دوست میدارم . وقتی آفتاب میشود شاد میشوم . زندگی معنای دیگری میگیرد .
چشم براه آفتاب هستم . چشم براه فرزندانم هستم که در زندان ها می پوسند. چشم براه آزادی میهنم هستم.
نوا جونی وآرشی جونی هم نیستند که مرا بخندانند و بر دلم نور بپاشند .
ای آفتاب عالمتاب کجایی؟ بتاب . بر جهان روشنی بخش . بما نور و روشنایی ده . مرا از این دلگیری رها کن . کجایی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر