نیمه شب بود . از مهمانی بر میگشتیم. نزدیکی های خانه ام هیکل در خود فرو هشته انسانی توجهم را جلب کرد . هیکلی کوچک و کودکانه.نشسته در تاریکی .پای صندوق پست. سر در گریبان . مچاله همچون روزنامه کهنه ای
ایستادم . شیشه ماشین را پایین کشیدم.
Hi!
از آن هیکل پیچیده در رخت و لباسی کهنه ،چشمان آبی اشکبار دخترکی شانزده هفده ساله برویم گشوده شد .
پرسیدم این وقت شب اینجا چه میکنی در این تاریکی؟
لحظه ای در آن هنگامه شگفت تصویر دختر خودم در ذهن و ضمیرم نقش بست .
سر بلند کرد و گریست
گفتم : آیا کمک لازم داری؟
گفت : نه!
گفتم : خانه مان همینجاست . در چهار قدمی شما . اگر کمکی لازم داری بگو
با همان چشمان اشکبار گفت : کسی میآید اینجا مرا بر میدارد میبرد .میدانستم راست نمیگوید .
باز گفتم : اگر کمکی لازم داری من و همسرم اینجا هستیم می توانیم کمکت کنیم
همچنان که میگریست گفت : نه!
چاره ای نبود . آمدیم خانه. مانده بودم چکار کنم ؟ به پلیس زنگ بزنم؟ اگر پلیس بیایدآیا برایش دردسری فراهم نمی شود ؟
هی از خودم می پرسیدم این وقت شب در آن تاریکی مطلق دخترکی پانزده شانزده ساله چه میکند ؟ آیا پدر مادرش از خانه بیرونش انداخته اند ؟آیا راست میگفت کسی به دنبالش خواهد آمد ؟
رفتم بخوابم . خواب به چشمانم نمیآمد .هی با خودم کلنجار میرفتم که بر سر این دخترک گریان چه خواهد آمد ؟ تا صبح ده بار از خواب بیدار شدم . از پشت پنجره به خیابان نگاه میکردم مبادا دخترک گریان همچنان بی پناه و سرگردان مانده باشد .
گاهی اوقات آدمی در چنان موقعیتی قرار میگیرد که نمی تواند هیچ تصمیمی بگیرد . موقعیت اضطراب !
وگویی جهان از هر سلامی خالی است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر