هر روز صبح از جلوی خانه ام رژه میروند .شیپور زنان و غمزه کنان .
از خواب بیدارمان میکنند
یکی شان جلودارشان است . با یال و بال وکوپال بر افراشته . گویی سرداری است که از فتح قلعه قسطنطنیه باز میگردد .سرود میخوانند و آهسته قدم بر میدارند . اعتنایی به روندگان و دوندگان و رفتگان و آمدگان ندارند . درست وسط خیابان با یال و بال افشان قدم آهسته میروند .چه هیبت و هیئت شکوهمندی دارد سردارشان. زره ای بر تن دارد به رنگ سرخ و سپید و ارغوانی . میخرامدو پیش میرود . همچنان در شیپور میدمد . گویی اعلام حضور سرداری فاتح است برگشته از میادین جنگ .
هر صبح با غرش شیپورشان بیدار میشوم .رژه شان را تماشا میکنم و میگویم :
جناب آقای بوقلمون ! جناب آقای سردار ! حالا نمیشود اینقدر در آن شیپورتان ندمید؟ مگر نمیدانید ما خوابیم ؟
چرا از آهوان و آهو بچگان یاد نمیگیرید که سلانه سلانه میآیند، نگاهی از بالا به پایین و نگاهی از پایین به بالای خانه مان می اندازند و بدون آنکه های و هویی براه بیندازند و ما را از خواب نوشین و کابوس های خونین بیدار کنند گل ها و سبزه ها و سبزینه های حیاط ما را میخورند و میروند ؟
بوقلمون ها اما همچنان رژه میروندو همچنان شیپور میزنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر