« یک وقت چاه مستراحی ریزش کرده بود و خانی افتاده بود توی چاه .
مردم لب چاه جمع شدند . نگاه کردند . گوش دادند . خوب که گوش دادند دیدند مثل اینکه صدایی میآید .
صدا زدند . جواب داد . طوریش نشده بود . طناب انداختند . طناب را کشیدند . ولی طناب خالی بالا آمد .
گفت : نه !
گفتند : پس چرا طناب را نگرفتی ؟
گفت : آخر دست هایم را زده ام به کمرم .!
گفتند : خوب ؛ از کمرتان برشان دارید .
گفت : آخر اگر دست هایم را از کمرم بردارم ؛ ازخانی می افتم .»
حالا حکایت این آقای عظماست. مملکت دارد از دست میرود . فقر و نکبت و مصیبت از زمین و آسمان میبارد .مردم از هر چه آخوند و اسلام و شیخ و آیت الله متنفرند .آنوقت این فضله موش دستش را به کمرش زده وهی خط و نشان میکشد و نمی خواهد از چاه خلا بیرون بیاید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر