"از داستان های بوئنوس آیرس "
رفیقم - ریکاردو - در دفتر سازمان ملل بوئنوس آیرس کار میکرد . تنها آدمیزادی بود که چهار کلام انگلیسی بلد بود .
گاهگداری عصرهای یکشنبه میآمد سراغم و می نشستیم از این در و آن در گپ میزدیم . آرزویش این بود بیاید امریکا .
یک ماشین فولکس واگن عهد پادشاه وزوزک داشت که انگاری همه جایش را چکش کاری کرده بودند . من اسم ماشینش را گذاشته بودم ذوالجناح .
بهش میگفتم : آخر ریکاردو جان ؛ خانه آبادان ! این چه ماشینی است سوار میشوی ؟ بهتر نیست بروی یک الاغی ؛ اسبی ؛ شتری ؛ قاطری ؛ چیزی بخری ؟
بالاخره آنقدر گفتیم و گفتیم تا ریکاردو غیرتی شد و رفت با قرض و قوله یک اتومبیل رنوی تازه خرید .
یک روز عصر تعطیل آمد خانه ام که : اسن ! (حسن ) پاشو برویم گشتی بزنیم .
سوار ماشینش شدیم رفتیم خارج شهر .
گفت : برویم فلان شهرک که رودخانه ای و دار و درختی دارد بنشینیم شرابی بنوشیم .
یک ساعتی راندیم و از شهر بی در و پیکر بوئنوس آیرس بیرون زدیم . همه جا دار و درخت و سبزه و باغ و باغستان بود و سبزی و نور . رسیدیم به جاده ای با دست انداز ها و چاله چوله ها و آسفالتی درب و داغا ن. کنار جاده تابلویی نصب کرده بودند که : جاده در دست ساختمان است . آهسته برانید .
تابلو را به ریکاردو نشان دادم و گفتم : آمیگو !آهسته برو !
ریکاردو لبخندی زد و چیزی نگفت . با چه مکافاتی بیست سی کیلومتری راندیم اما نه کارگری دیدیم ؛ نه بلدوزری ؛ نه هیچ نشانه ای از ساخت و ساز و نه حتی بیلی و کلنگی .
ریکاردو نگاهی بمن انداخت و گفت :
میدانی اسن ؟ بیست سال است این تابلو را آنجا کار گذاشته اند ! بیست سال !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر