دنبال کننده ها

۲۳ آذر ۱۴۰۱

گنجشک ها

رفته ام یک عالمه دانه خریده ام برای گنجشک ها.( یادم باشد بروم برای آهو ها سیب بخرم. آنها هم گهگاه به مهمانی ام میآیند )
صبح که میشود میآیم برای گنجشک ها دانه میریزم. خودم گوشه ای می ایستم به تماشا.
یکی یکی شان از شاخه ها پر میکشند میآیند پایین. با تردید و هراس نگاهی به اینسو و آنسوی شان می اندازند و یکی دو تا دانه بر میدارند می پرند روی شاخه ها .
از خودم می پرسم : از چه می ترسند ؟ از ما آدم ها ؟از کجا ذات ما آدم ها را می شناسند ؟ چرا به ما اعتماد نمیکنند ؟
بعد به خودم میگویم : حق دارند ! مگر غزالی نگفته بود خونخوار تر از نوع بشر جانوری نیست؟
گوشه ای می ایستم به تماشا . چه رنگ های زیبایی دارند . تا امروز به رنگ شان دقت نکرده بودم . بعضی ها عینهو فرش های ایرانی را میمانند . هزار رنگ . و رنگ ها چه هماهنگی شگفتی دارند .
میآیند دانه ای بر می چینند و می روند . دوباره بر میگردند . این یکی میرود آن یکی میآید . هیچ جنگ و دعوایی ندارند .هیچیک سهم بیشتری نمی خواهد . هیچیک آن دیگری را نمی تاراند .
میآیند. دانه ای بر می چینند و می پرند. همچنان با تردید و هراس.
بیاد شعری می افتم که هزار سال پیش جایی خوانده بودم . نمیدانم سراینده اش کیست :
تو چرا میگویی
انسان خوب است و عطوفت با اوست
به سر حوض نگر
که کبوتر های چاهی
با تردید و هراس
قطره آب تلخی به گلو میریزند
کاشکی «آدمیت »را از گنجشک ها می آموختیم.
کاشکی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر