دنبال کننده ها

۲۵ آذر ۱۴۰۱

مهمان امروز

با بچه اش آمده بود دم در خانه ام . داشت گلهایم را میخورد .
گفتم : خانم خوشگله ! صبر کن برایت سیب بیاورم . رفتم سیب بیاورم . تا برگردم رفته بود . سیب ها را گذاشتم دم در شب بیاید بخورد .
نتوانستم از بچه اش عکس بگیرم . تا مرا دید پرید و جهید و رفت . رفت توی جنگل.
حالا اگر نوا جونی یا آرشی جونی اینجا بودند هی دلسوزی میکردند که : بابا بزرگ ! اینها شب کجا می خوابند ؟ سردشان نمیشود ؟ میتوانیم بیاوریم خانه گرم بشوند ؟
خودم هم سئوالی دارم : اینها شب ها سردشان نمیشود ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر