از گرمای شهر فرار کردیم آمدیم اینجا . اینجا کنار دریاچه تن به آب و نسیم سپردیم و از غم روزگار کرانه گرفتیم و آبجویی نوشیدیم و خیام وار خواندیم که :
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نه ای ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
گرمای شهرمان در ساعت ده بامداد به ۹۵ درجه فارنهایت رسیده بود . جل و پلاس مان را جمع کردیم زدیم به چاک
حالا اینجا کنار دریاچه نشسته ایم و چنان باد خنکی میوزد که دل و جان آدمی را صیقل میدهد
جای تان خالی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر