آقا ! ما توی عمرمان دو بار دزدی کرده ایم ! ( خیال تان راحت شد؟حالا میتوانید بما بگویید گیله مرد دزد )
یک بار پنجاه شصت سال پیش بود . نصفه شبی با رفیقانم حاجی و یحیی و غلام و عبدالله یواشکی رفته بودیم توی مزرعه مشدی مختار و سه چهارتا خربزه دزدیده بودیم آورده بودیم پای آبشار نشسته بودیم خورده بودیم . (اینکه مشدی مختار فردا صبحش چه قشقرقی راه انداخته بود و چطوری استخوان های همه مردگان ولایت مان را توی گور لرزانده بود بماند)
بار دوم همین دو سال پیش بود . رفته بودیم پورتلند اورگان . سوار ماشین شدیم برویم شرابخانه ای را ببینیم . با شگفتی از میان باغات فندق میگذشتیم که چشم مان افتاد به یک مزرعه سیر ! به به ! چه سیرهایی! جان میدهند برای سیر ترشی ومیرزا قاسمی !
گوشه ای ایستادیم . نسرین خانم و مریم خانم پریدند توی مزرعه .من و ناصر آقا ایستادیم به تماشا ! نگران و ترسان و حیران . بعدش دیدیم نه آقا اینطوری که نمیشود ! از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک ! این جناب خواجه حافظ شیرازی هم هی وسوسه مان میکرد که ای بی عرضه ها چه نشسته اید ؟ چرا تکانی به خودتان نمی دهید ؟ !
ما هم پریدیم توی مزرعه و سه چهار تا بوته سیر کندیم و نشستیم توی ماشین و فلنگ را بستیم و دفرار !
حالا ما مانده ایم معطل که آیا آقای باریتعالی روز محشر ما را همراه دکل دزدان و زمین خواران و آیات عظام میفرستد جهنم یا اینکه از سر گناهانمان میگذرد و ما را روانه بهشت میکند برویم آنجا با امام زین العابدین بیمار همسایه بشویم !
نمیدانیم امام سجاد سیر دوست دارد یا نه ؟ اگر دوست داشت یک فقره میرزا قاسمی برایش درست میکنیم تا انگشت هایش را هم بلیسد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر