دنبال کننده ها

۱۰ آذر ۱۴۰۰

عمامه


یکسالی از انقلاب گذشته بود و من در شیراز بودم . یک روز سوار تاکسی شده بودم و میرفتم تلویزیون.
توی خیابان زند یک آخوند ریقوی مردنی با یک عمامه سه منی جلوی تاکسی را گرفت و گفت : قصر الدشت .
راننده زیر پایش ترمز کرد و گفت :
- فرمودین کجا ؟
- قصرالدشت .
راننده تاکسی با همان لهجه غلیظ شیرین شیرازی گفت : آی من توی اون عمامه ات ریدم !
آخونده عمامه اش را بر داشت و گرفت جلوی راننده و گفت : کاکو ! آقای خمینی توی این عمامه بقدر کافی ریده ! حالا شمام میخواین توش برینین بفرما !
راننده ؛ در ماشین را باز کرد و گفت : نوکرتم آقا ! سوار شو ! هر جا بخوای میبرمت ! کرایه هم نده !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر