دنبال کننده ها

۱۰ آذر ۱۴۰۰

این قافله عمر

۱- استادم بود . در دانشگاه تبریز . من از او چهار پنج سالی جوان تر بودم . ادبیات درس میداد . قلم بسیار خوبی داشت . گهگاه متنی می نوشت و به من میداد . متن را از رادیو تبریز پخش میکردم .
دیروز به فکرش افتادم . اینجا و آنجا جستجویی کردم .سالها پیش مرده بود .
نامش : دکتر رضا انزابی نژاد
۲- رفیقم بود . تهیه کننده برنامه رادیویی ام بود . بازیگر تئاتر هم بود .
داشتم فیلم « شهر زیبا » ساخته اصغر فرهادی را میدیدم . چند لحظه ای او‌را دیدم . در نقش آخوندی با یک عمامه سه منی . پیش از آن در فیلم مارمولک هم دیده بودمش .
دیروز به فکرش افتادم. اینجا و آنجا جستجویی کردم . مرده بود . هفت هشت سال پیش .
نامش: محمود قبه زرین
۳- رییسم بود . رفیقم هم بود . چهار پنج سالی در تبریز رییسم بود . بعدش مرا به شیراز کشانده بود . گهگاه با هم به کوهنوردی میرفتیم. چهار پنج سالی از من بزرگ تر بود .
پریروزها به فکرش افتادم. اینجا و آنجا جستجویی کردم . سالها پیش مرده بود .
نامش: هاشم قندهاریان
۴-مدیر کل رادیو بود . رادیو گیلان . مرا استخدام کرده بود . چهار پنج سالی رییسم بود . با هم به مسافرت های استانی می رفتیم . من خبر نگار بودم . پسرش - فرهاد - دوستم بود . هم سن و سال بودیم .
هفته پیش پس از پنجاه و پنج سال فرهاد را یافتم. از سرگذشت پدرش پرسیدم . سالها پیش مرده بود .
نامش : منوچهر گلسرخی
و حالا من مانده ام با اندوهی در دل و یاد رفیقانی که دیگر نیستند.
به خود میگویم : این قافله عمر عجب میگذرد
بقول شاملو:
در مردگان خویش نظر می بندیم
با طرح خنده ای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بی هیچ خنده ای

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر