دنبال کننده ها

۷ آذر ۱۴۰۰

آرشی جونی و بابا بزرگ

میخواستم بروم پیاده روی. آرشی جونی خانه ما بود . کفش هایش را برداشت گذاشت جلوی من و گفت : بابا بزرگ ! کمکم کن کفش هایم را بپوشم .
پرسیدم: کجا میخواهی بروی عزیزم ؟
گفت : میخواهم با شما بیایم پیاده روی !
دو سه تا اسباب بازی و اتوبوس و کامیون برداشت و راه افتاد .
اینجا خانه مان جنگل است و کوه و سرازیری و سر بالایی .گهگاه آهوانی و بوقلمون های وحشی اینجا و آنجا جولان می‌دهند .
راه می افتیم . از کمرکش یک سربالایی بالا میرویم . ده دقیقه ای راه میرویم . یکباره وسط خاک و خل ها می نشیند و شروع میکند به اتوبوسرانی و کامیون رانی !
میگویم : آرشی جونی ! مگر قرار نبود پیاده روی بکنیم ؟
چند دقیقه ای با اسباب بازی هایش بازی می کند و راه می افتد .
ده پانزده دقیقه ای راه میرویم . میرسیم به دشتی هموار . دشتی سراسر سبز.
حالا سیل پرسش هایش بسویم سرازیر شده است :
بابا بزرگ ! اسم این درخت‌ها چیست ؟
بابا بزرگ ! آهو ها شب ها کجا می خوابند ؟
بابا بزرگ ! آهو ها شب ها سردشان نمی شود ؟
بابا بزرگ ! روی این تابلو چی نوشته ؟
بابا بزرگ ! درخت ها چند سال عمر میکنند ؟
چند قدم که میرویم دوباره گوشه ای روی علف ها می نشیند و بساطش را پهن میکند . با کامیون ها و اتوبوس هایش سیر انفس و آفاق میکند . از تپه ماهور ها بالا می‌رود . به چپ می پیچد . به راست می پیچد . در دنیای خودش غرق است
میگویم : آرشی جونی ! مگر ما نیامده ایم پیاده روی بکنیم ؟ پا شو راه بیفت! خیلی راه در پیش داریم
میگوید : بابا بزرگ ! ده دقیقه استراحت می کنیم آنوقت راه می افتیم .
just ten minutes
ده دقیقه منتظر میمانم . می بینم دل و دماغ راه رفتن ندارد .
میگویم : آرشی جونی ! ده دقیقه مان تمام شده ها ! پاشو راه بیفت .
میگوید : بابا بزرگ . هنوز هشت دقیقه دیگر باقی مانده!
خسته شده است پسرک نازنین شیرین زبان بابا بزرگ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر