دنبال کننده ها

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

مالیMolly

رفته بودم بیمارستان . گوش و گلو و حلق و بینی مان درد می‌کرد !
گفتیم نکند سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم و باید قبض و برات آخری را بدهیم و راهی هیچستان بشویم ؟
دکتر آمد خودش را معرفی کرد : من دکتر وایلد هستم . متخصص حلق و بینی .
بگمانم پنجاه و چند سالی داشت . جوان‌تر می نمود اما .
پرسید : چیکاره ای؟
گفتم : نویسنده ( دروغ گفتم ها ! من و نویسندگی ؟ از این وصله ها بما نمی چسبد )
بجای اینکه بفهمد دردم چیست شروع کرد با من بحث کردن در باره اوضاع قاراشمیش جهان . یکساعتی گپ زدیم . از شعر و ادبیات و موسیقی و هنر و تاریخ .
گفت : دخترم نقاش است . خودم هم در کالج فلان در رشته هنر ثبت نام کرده ام . میخواهم در باره هنر بیشتر بدانم .
بعد از یکساعت تازه یادمان آمد برای چه اینجا آمده ایم
دو تا لوله را کرد توی دماغ مان و‌گفت : نفس بکش!
ما هم نفس کشیدیم .
آنوقت صندلی ام را چرخاند و گفت : حالا تماشا کن !
جلوی مان یک کامپیوتر بود با صدتا عکس از امعا و احشای مان.
گفت : اینها را می بینی؟
گفتم : می بینم دکتر جان
گفت : گوش و گلو و حلق و بینی ات از گوش و گلو و حلق و بینی من سالم تر است . خب بگو‌ببینم چه جور نویسنده ای هستی؟
گفتم نویسنده که چه عرض کنم دکتر جان .
گهگاه پرت و پلاهایی می نویسم و‌خلایق را می خندانم !
آنوقت نشستیم یکساعت دیگر در باره ایران و لبنان و ونزوئلا گپ زدیم و غصه خوردیم .
آمدم بیرون . نه گوشم درد می‌کرد نه حلق و بینی ام ! آمدم رفتم دیدن نوا جونی و آرشی جونی . آرشی جونی آنچنان سرگرم بازی های کامپیوتری اش بود که چند لحظه ای آمد« های و بایی » کرد و رفت . نوا جونی آمد کنارم نشست و گفت بابا بزرگ میخواهم امشب شام را با تو بخورم.
گفتم : چه بهتر از این خوشگلم؟
مامان بزرگ برای شان کلم پلو درست کرده بود . ما هم نشستیم قاشق قاشق غذا توی دهن نوا جونی گذاشتیم و کیف دنیا را کردیم. او هم عکس های کودکی اش را روی تلفن من میدید و می خندید .
شب که شد خواستم خداحافظی کنم بیایم خانه مان . نوا جونی در آمد که : بابا بزرگی ! نمی توانی شب را پیش ما بمانی؟
گفتم : نه عزیزم ، هفته آینده میآیم شب هم پیش ات میمانم
دستم را گرفت و برد پیش « مالی». مالی سگ شان است . سیاه و درشت هیکل . آنجا گوشه ای لمیده بود . چنان پیر شده که موهای صورتش یکدست سپیپد شده است. مالی دمی برایم تکان داد و چند دقیقه ای دور و برم چرخید و رفت گوشه ای خوابید .
نوا جوانی در آمد که : بابا بزرگ ! با مالی خدا حافظی کن ، مالی سرطان گرفته . ممکن است تا هفته دیگر بمیرد
و من با مالی خدا حافظی کردم و برگشتم خانه .
حالا اگر مالی بمیرد جواب بچه ها را چه بدهیم ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر