نیمه شب بود . رسیدیم خانه .دیدم توی باغچه جلوی خانه ام سه چهارتا آهو و بچه آهو ایستاده اند . چراغ ماشینم را خاموش کردم تا نترسانمشان.
آهوها با کنجکاوی نگاهم میکردند . نوعی کنجکاوی آمیخته به ترس.
شیشه ماشینم را آهسته پایین کشیدم و گفتم : خوشگلا ! اینجا چیکار میکنین؟
آهوها در دوسه قدمی ام ایستاده بودند . دلم میخواست پیاده بشوم و نازشان کنم اما میدانستم خواهند رمید .
آهوها آهسته آهسته از باغچه بیرون آمدند و در جنگل روبروی خانه ام گمشدند .
من هیچ حیوانی را به اندازه آهو دوست نمیدارم . نمیدانم چرا . نوعی معصومیت و مظلومیت در آنها می بینم . گهگاه که شب ها به خانه میآییم چشم میگردانم و دنبال آهوان میگردم . به زنم میگویم : پس این آهو های خوشگلم کجا هستند ؟ .
امروز صبح رفته بودم پیاده روی . تنها بودم. از کمرکش تپه ای بالا میرفتم . اینسو و آنسویم جنگل کاج. رسیدم به باریکه راهی خاکی . از روبرویم اتومبیلی میآمد . پنجاه قدمی من ایستاد . ایستاد تا خاک جاده را به حلقومم نفرستد . از کنارش گذشتم . دستی برایش تکان دادم . دستی برای من تکان داد . لبخندی نثارش کردم . لبخندی حواله ام کرد . و من با خودم میگفتم : خدایا ! اینها این فرهنگ « دگر نیازاری » را از کجا یاد گرفته اند ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر