دنبال کننده ها

۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

از آن روزگاران

رفته بودم رستوران . به قصد خوردن شامی .و نوشیدن آبجویی
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم و طالبان و داعش و اسلام در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود
No photo description available.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر