منیژه خانم افتاده بود روی دنده چاخان . هی چاخان میکرد و ما هم خون خون مان را میخورد .
ناگهان آقا منصور از جایش پا شد و گفت :
ببخشید منیژه خانوم ! ساعت چنده؟
منیژه خانم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : هشت و چهل و چهار دقیقه شب .
آقا منصور گفت : اگر من بشما بگویم حالا ساعت یازده صبح است شما باور میکنید ؟
منیژه خانم گفت : معلومه که نه !
آقا منصور در آمد که : پس چرا دارید بما میگویید حالا یازده صبح است ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر