دنبال کننده ها

۹ آذر ۱۳۹۹


جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی .....
رفیق مان بود . هفت هشت سالی از ما بزرگتر بود. ده سالی زودتر از ما هم به امریکا آمده بود .
درس خوانده بود و مهندس شده بود . ما آقای مهندس صدایش میکردیم . مرد آرام و بی سر و صدایی بود . کم حرف و خجول و مهربان . نامش نصرت .
زن امریکایی گرفته بود . بچه هم داشت . سگ و گربه هم داشت . شغل و در آمد خوبی هم داشت .
یک بار برای دو سه هفته ای رفت هنگ کنگ . رفت ماموریت اداری . وقتی برگشت از همان فرودگاه سانفرانسیسکو زنگ زد به همسرش . تلفنش جواب نمیداد . یک بار و دو بار و ده بار دیگر هم زنگ زد . اما تلفن خانه اش جواب نمیداد . سوار تاکسی شد و آمد خانه اش . در خانه اش هیچ کس نبود . هیچ چیز هم نبود . نه مبلی ، نه تختخوابی ، نه ظرف و ظروفی ، نه حتی جارویی و خاک اندازی .
همسرش ، در غیاب او ، کامیون آورده بود و دار و ندارشان را جمع کرده بود و زده بود به چاک ! کجا ؟ هیچکس نمیدانست . سگ و گربه ها را هم با خودش برده بود . توی دستشویی یک مسواک نیمه شکسته و یک قوطی خمیردندان به او دهن کجی میکرد .
تلفن کرد به رفیق دیگرمان . به مسعود . مسعود سپند . سپند شاعر . مسعود شتابان به دیدنش رفت . به خانه اش . هیچ چیزی باقی نمانده بود . هیچ چیز . نه سگی ، نه گربه ای ، نه کودکی ، نه زنی ، نه تختی و رختخوابی . هیچ
و مسعود بارها برایم سوگند خورده است که به چشم خویش دیده است موهای نصرت یکشبه سرتاسر سپید شده است . دیده است چگونه نصرت یکشبه پیر شده است .
نصرت چند ماهی ماند و سوخت و خاکستر شد . سر انجام همه چیز را وانهاد و به وطنش برگشت . و آنجا در غبار زمان و زمانه گم شد .
و بازتاب این تراژدی شعر زیبایی است که مسعود سپند سروده است . شعر را با هم میخوانیم
هوای خانه چه دلگیر می‌شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می‌شود گاهی
عقاب تیز پر دشت‌های استغنا
اسیر پنجه‌ی تقدیر می‌شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته‌ی من تیر می‌شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی‌رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می‌شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان،‌دیر می‌شود گاهی
به سوی خویش مرا می‌کشد چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می‌شود گاهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر