دنبال کننده ها

۱۵ آذر ۱۳۹۹

سرگردانی

صبح بود . حوالی هفت صبح . رفته بودم بنزین بزنم . هوا هم بد جوری سرد بود.
جلوی من یکی از این ماشین های گنده - یا بقول ایرانی‌ها ماشین شاسی بلند - ایستاده بود . از این ماشین هایی که همه چیزش کامپیوتری است و هزار و یک تا زلم زیمبو دارد که آدمیزاد از یکدانه اش سر در نمیآورد .
پیرمردی از ماشین پیاده شد و خواست بنزین بزند . دیدم دارد دور و بر ماشین می چرخد . اینطرف و آنطرف ماشین را نگاه میکند بلکه بداند باک بنزینش کجاست . هی می‌رود داخل ماشین را نگاه میکند و بر میگردد . معطل مانده بود که خدایا خداوندا پروردگارا پس این باک لعنتی کجاست؟
رفتم جلو گفتم : می توانم کمک تان کنم ؟
گفت : آقا ! ده دقیقه است دنبال این باک بنزین لعنتی میگردم پیدایش نمی کنم .
گفتم اجازه میفرمایید نگاهی بیندازم ؟
گفت ؛ چه بهتر از این ؟ خدا پدرتان را هم بیامرزد!
رفتم دور و بر ماشین را نگاه کردم دیدم هیچ سوراخ سنبه ای نیست . زیر و بالای ماشین را وارسی کردم باز هم چیزی گیرمان نیامد . رفتم داخل ماشین را زیر و رو کردم بلکه دکمه ای علامتی چیزی پیدا کنم که نشان بدهد باک بنزین کجاست چیزی دستگیرمان نشد
. کتابچه راهنمای اتومبیل را بر داشتم ورق زدم چیزی حالی ام نشد .
رفتیم سراغ مدیر پمپ بنزین . گفتیم ؛ آقا جان قربان معرفت ات ، میتوانی بیایی نگاهی به این ماشین بیندازی ببینی باک بنزینش کجاست ؟
آن طفلکی هم آمد و ده دوازده دقیقه ای بالا و پایین ماشین را وارسی کرد چیزی حالی اش نشد . دست به دامان سه چهار نفر دیگر شدیم و آن طفلکی ها هم هیچ سر در نیاوردند .
به پیر مرد گفتم : مگر این ماشین را همین امروز خریده ای که نمیدانی باک بنزینش کجاست ؟
گفت : نه آقا ! این ماشین پسرم است که امروز قرض گرفته ام مادرش را ببرم دکتر.
گفتم : خب به پسرت زنگ بزن بپرس این باک بنزین لعنتی کجاست
گفت :بگمانم خواب باشد . چون شب ها کار میکند روزها چند ساعتی میخوابد
گفتم : چاره ای نداری ، زنگ بزن بیدارش کن
طفلکی ده بار زنگ زد اما کسی گوشی را بر نمیداشت
من هم خدا حافظی کردم و رفتم و نفهمیدم چه بلایی بر سر پیر مرد آمد .
توی راه یکهو یادم آمد نکند این ماشین از آن ماشین های الکتریکی بوده که ما پیر و پاتال ها از آن سر در نمیآوریم ؟
میخواستم برگردم دیدم حالا باید یکساعت توی ترافیک بمانم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر