دنبال کننده ها

۵ آبان ۱۳۹۹

نوا جونی و بابا بزرگ

چند روزی به دیدن نوا جونی و آرشی جونی نرفته بودم . نمیخواستم مزاحم درس و مشق شان بشوم .
غذا خوردن و درس خواندن و دوش گرفتن و خوابیدن شان باید درست سر موقع باشد . هریک از این امور اگر یک دقیقه پس و پیش بشوند مادرشان جوش میآورد و همچون فرمانده پادگان باغشاه امر و نهی صادر میفرماید و هیچ کس هم نمی تواند جلو دارشان بشود .
وقتی بچه ها خانه مان میآیند دستکم ده بار زنگ میزند که : بچه ها غذای شان را خورده اند ؟ دندان شان را مسواک زده اند ؟ دوش گرفته اند ؟ میوه شان را میل کرده اند ؟
ساعت هشت شب که میشود زنگ میزند می‌پرسد ؛ بچه ها رفته اند توی رختخواب؟ وقت خواب شان هست ها !
ما هم میگوییم : آره بابا جونی ! هر دو تا شان توی رختخواب اند! . البته دروغ میگوییم و اجازه میدهیم بچه ها تا هر ساعت دل شان میخواهد بیدار بمانند !
امروز نوا جونی به من زنگ زده بود که: بابا بزرگ! دلم برایت تنگ شده ها .
I missed you Grandpa
چرا نمیآیی خانه مان ؟. بعدش هم آرشی جونی آمد، های و بایی کرد رفت پی کامیونها و اتوبوس هایش .
این هم عکس تازه ای از نوا جونی و تصویری از دوران کودکی اش که رفیق نازنینم مهرداد کشیده است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر