توی تاکسی نشسته بودم. داشتم میرفتم پیش پیرمردی که پرستارش بودم. حواسم پی درختهای زیبای کنار جاده بود و درست متوجه نمی شدم راننده چه می گوید،برای اینکه از بی توجهی ام نرنجد گوش تیز کردم ببینم چه می گوید،رسیده بود به اینجا که: "خلاصه دختره رو سوار کردم یه بیست و دو،سه سالش بود،بهم گفت: حاج آقا اگه یه مرغ برام بخری که ببرم خونه حاضرم باهات بخوابم. منو میگی بهش گفتم از کجا معلوم که بخرم و بری و هیچی ام دستمو نگیره. (بعد با لحنی فاتحانه ادامه داد)خلاصه اول کارو گرفتیم و بعد پول یه مرغ رو بهش دادم."مبهوت مانده بودم بهتر است بگویم حالت تهوع داشتم و دلم میخواست از همان پشتِ سرش یقه اش را می کشیدم عقب و توی گردنش بالا می آوردم! گفتم: "آقا وایسا". گفت: "پیاده میشی؟ پس مگه...". گفتم: "آره آقا پیاده میشم. اصلا حالم از قیافه ت بهم میخوره نمیتونم تحمل کنم دیدن آدم لجنی مث تو رو!" گفت: "چی میگی آقا؟" از فرط عصبانیت به نفس تنگی و سرفه افتاده بودم. نگه داشت. پیاده به راه افتادم؛ بادی سرد همچون سیلی خورد توی صورتم.
( از حرف های یک شهروند ایرانی - تهران )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر