دنبال کننده ها

۷ فروردین ۱۳۹۹

چند خاطره


چند خاطره
فرزانه تاییدی هنرمند پر آوازه تئاتر و سینمای ایران در لندن درگذشت
چند خاطره از این هنرمند را از کتاب « گریز ناگزیر » برای شما نقل میکنم تا بدانید پس از آن انقلاب شکوهمند ! بر اهل هنر چها رفته است
بقول عطا ملک جوینی در کتاب تاریخ جهانگشا :
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش دادند
------------
خانه ما نزدیک میدان فردوسی بود. یک روز رفته بودم حمام خیابان ویلا. آبگرمکن خانه همیشه خراب بودو صاحبخانه برای درست کردن آن بهانه میآورد و ما را آزار میداد.
از حمام که بر میگشتم مردی جلو آمد و گفت : سلام
جوابش را دادم و گذشتم .به دنبالم آمد .گفت : خانم کمکی بکنید !
دست در جیبم کردم . شصت تومان پول داشتم . برای آن وقت پول کمی نبود . دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم همین را دارم .
دیدم می خندد. گفت : یه جایی به من بده !
گفتم : من بتو جا بدم ؟
گفت : بله ...جایی، اتاقی ...همانطور پشت سرم میآمد . یکدفعه دیدم دارد فریاد میکشد : ایها الناس! به دادم برسید. این زن من است .از آبادان فرار کرده! دوتا بچه داریم .بچه ها را ول کرده آمده اینجا هنر پیشه شده!!
فکر کردم دارم یک فیلم ترسناک می بینم
مردم جمع شدند . آنهایی که ما را می شناختند تلفن زدند کمیته ی محل ، بهروز رفته بود شمال، تلفن زدم به یکی از دوستان مان که اسمش حسن بود . او خودش را به آنجا رساند و با آن مرد حرف زد . بعد پیش من آمد و گفت : فرزانه ! آنطوری که این آدم ادعا میکند اگر من تو و بهروز را خوب نمی شناختم فکر میکردم راست میگوید !
---------
شعبه ۴۲ دادستانی گویا شعبه ای بود که به کار اقلیت های مذهبی رسیدگی میکرد
مرا به عنوان بهایی به آنجا فرستاده بودند .
موقع ورود به ساختمان ، زنی که مرا بازرسی بدنی میکرد وقتی حالت پریشان مرا دیدگفت : « اگه میخوای اینجا کارت راه بیفته یا باید سسک! داشته باشی یا پول »
در شعبه ۴۲ به اتاق یک آخوند رفتم . تا نشستم ، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و بمن تعارف کرد . تشکر کردم . یکی از سیگارها را برداشتم وشروع کردم به کشیدن .مدتی فقط بمن نگاه میکرد .من هیچوقت به قیافه و خوشگلی خودم پای بند نبوده ام ، اما بهر حال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت بر خوردار بودم . بلوند هم بودم و مردم خوش شان میآمد ....
آخوند پس از آنکه خوب مرا نگاه کرد پرسید :
 هنوز موهات رو داری؟ چرا زیر مقنعه قایم شون کردی؟ می خندید. پرسیدم حاج آقا ! آیا پاسپورت من پیش شماست؟چرا مرا از اداره گذرنامه اینجا فرستاده اند ؟
 خنده زشتی کرد و گفت :
 خانم ! معلومه که پیش ماست ! والله پیش ماست ! خب ، ما دل مون میخواد تو رو ببینیم دیگه !چیکار کنیم ؟.....
----------
با کسی آشنا شده بودیم بنام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت .
بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارتخانه ها دستگاههای ویدیو میخریدو به این فرد میفروخت . در مقابل پول یا لباس میگرفت ...یک روز وقتی وارد دفترش شدم دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته .
پرسیدم : آقای حسینی آن بلوزهایی که میگفتید کجاست ؟
گفت: خانم تاییدی ، لطفا بیایید اینجا . دیگر قضیه برایم آشنا بود ، نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامه اش را برداشت و گذاشت روی میز . دوست مان مرا معرفی کرد.:« حاج آقا گلرو . خانم فرزانه تاییدی از هنرپیشه های بسیار هنری ما . فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند »
حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت بسمت حسینی و گفت: « تو هر چه هم از این خانم تعریف کنی من قبول نمیکنم ...من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که تو یک شب شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلم شان را بیاری و قبل از اینکه ما ویدیو را ببینیم خانم یک قری برای ما بدهند»
از کتاب : گریز ناگزیر
جلد اول- صفحه۳۷۷
در گفتگو با ناصر مهاجر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر