دنبال کننده ها

۸ فروردین ۱۳۹۹

گریز نا گزیر


گریز ناگزیر
بالاخره دل به دریا زدیم و از خانه آمدیم بیرون. آمدیم هوایی بخوریم . دست همسرجان را گرفتیم و رفتیم نیم ساعتی دور و بر خانه مان قدم زدیم . آسمان هم تماشایی بود . گهگاه خورشید خانم از پشت ابرها سرک میکشید و نور می افشاند و دوباره پشت ابرها پنهان میشد
همسایه مان میگفت : من به این آسمان اعتمادی ندارم . هر لحظه ممکن است ببارد . ما البته به سخنان همسایه مان توجهی نکردیم و رفتیم قدمی زدیم و جان تازه ای گرفتیم و آمدیم خانه. جای تان خالی بود البته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر