دنبال کننده ها

۲۰ اسفند ۱۳۹۷

در بوینوس آیرس


در بوینوس آیرس
در بوئنوس آیرس هستم . آخرین روزهای پاییز است .
از خیابان تو‌کومان به خیابان« ریواداویا » می پیچم . زیر لب آهنگ مورد علاقه ام را زمزمه می کنم :How many roads must a man walk down before you call him a man ?
شهر مثل همیشه سیمایی شاد دارد . هنوز می توان در رستوران کوچکی در حاشیه خیابانی نشست و قهوه ای نوشید . هنوز از سرما نشان و نشانه ای نیست
خیابان ریواداویا را قدم زنان می پیمایم. به کنگره ملی آرژانتین میرسم . ساختمانی عظیم با ستون های سنگی سپید . یادگار معماری استعمارگران اسپانیایی .مات و مبهوت به ساختمان خیره میشوم . ناگهان از دور دست ها صدای طبل و شیپور بگوشم میآید ، طولی نمیکشد که صف دراز آدمیان را می بینم که طبل زنان و سرود خوانان بسوی کنگره ملی پیش میآیند . هزاران پرچم به اهتزاز است . پرچم سپید و آبی. چند هزار نفری هستند . میآیند و میخوانند و میدان وسیع جلوی ساختمان کنگره را می پوشانند . زن و مرد و پیر و جوان .
می پرسم : چه خبر است ؟
میگویند : انتخابات است . فردا و پس فردا . اینها طرفداران آقای رائول آلفونسین هستند . از حزب یونیون سیویکا رادیکال.آمده اند تا از نامزدهای حزب شان پشتیبانی کنند
نیم ساعتی میگذرد. جوش و خروش و شعر و شعار شان ته میکشد . آهسته آهسته شیپور زنان و طبل زنان راه شان را میکشند و میروند . پشت سرشان میلیونها تکه کاغذ رنگ وارنگ در خیابانها بجا میماند . از همه رنگی و همه شکلی. سفید و زرد و آبی و سرخ و بنفش.
به رستورانی پناه می برم . صندلی هایش را در حاشیه پیاده رو گذاشته است . می نشینم قهوه ای می نوشم . همچنان خیره به ساختمان عظیم کنگره ملی . با خودم میگویم این ساختمان چه داستانها که در دل خود نهفته ندارد . همینجا بود که پرون نعره میکشید . همینجا بود که اوا پرون طرحی نو برای کارگران در می انداخت . همیجاست که ژنرال ویدلا ها بخود دیده است . چه سرنوشت غمباری داشته است این سرزمینی که گویی از اعماق سیاهی ها میخواهد ققنوس وار سر بر کشد . به خیابان ریواداویا خیره میشوم و انگار خون سرخ مردان و زنانی را می بینم که کران تا کرانش جاری است .
ناگاه دوباره صدای طبل و شیپور بگوش میآید. هزاران نفر زن و مرد سرود خوانان و نعره زنان بسوی کنگره میآیند . با پرچم هایی به رنگی دیکر . تک و توکی با داس و چکش . اینها پرونیست ها هستند . آمده اند تا از نامزدهای حزب شان پشتیبانی کنند .
چند هزار نفری میشوند .همه شان پیر . چندان چهره های جوانی در میان شان نمی بینم .
میآیند سرود میخوانند و نعره میکشند و میروند . پشت سرشان میلیونها پاره کاغذ رنگی بر کف خیابانها بر جا میماند . از هر رنگی و هر شکلی . سرخ و زرد و آبی و بنفش .
لحظاتی میگذرد. میدان از آدمیان تهی میشود . انگار توفانی آمده است و زمین و زمان را در نوردیده است . و اینک آرامش پس از توفان.
ناگهان چشمم به مرد تنهایی می افتد که آنجا - پای یکی از آن ستون های عظیم سپید - ایستاده است و پرچم سپیدی را بدست دارد و تکان میدهد . پرچم را بر نوک چوب بلندی آویخته است و مدام به چپ و راست تکانش میدهد . نزدیکش می شوم . می پرسم : چه میکنی ؟
میگوید : تبلیغ انتخاباتی میکنم
می پرسم : برای چه کسی ؟
میگوید : برای خودم . نامم خوان کارلوس است
می پرسم : از کدام حزب ؟ پس طرفدارانت کو ؟
توده های عظیم کاغذهای رنگی را که در خیابانها تلنبار شده اند و با هر نسیمی به اینسو و آنسو کشانده میشوند نشانم میدهد و میگوید : من طرفدار حفظ محیط زیست هستم . نامم خوان کارلوس فوئنته است . بمن رای بده !
دستش را میفشارم و میگویم : سینیور خوان کارلوس ، من خارجی هستم . حق رای دادن ندارم و گرنه به تو رای میدادم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر