روز نوشت های بابا بزرگ(۳)
شنبه پنجم ژانویه ۲۰۱۹
باران میبارد . نم نمک . قرار است باد و توفان از راه برسد. هوا سرد است . چهل و یک درجه فارنهایت .
صبح اول وقت آمده ام سر کار . یکی دو تا از همکارانم در مرخصی هستند . مرخصی که نه ، رفته اند مردگان شان را خاک کنند . باید ده دوازده ساعت اینجا باشم .
دیشب یک خانم سیاه پوستی آمده بود اینجا . میگفت : دارم برای جان بدر بردگان آتش سوزی ماه گذشته پول جمع میکنم . چند ده دلاری از ما گرفت و خواست بیرون برود . همین موقع یک آقای بلند بالای سیاه پوستی وارد فروشگاه شد .سلامی و علیکی و حال و احوالی . زن سیاه پوست خودش را معرفی کرد و گفت : من فلانی هستم ، هفتاد و یک ساله ام . دنبال شوهر میگردم !
I am looking for a husband!
صبح اول وقت آمده ام سر کار . یکی دو تا از همکارانم در مرخصی هستند . مرخصی که نه ، رفته اند مردگان شان را خاک کنند . باید ده دوازده ساعت اینجا باشم .
دیشب یک خانم سیاه پوستی آمده بود اینجا . میگفت : دارم برای جان بدر بردگان آتش سوزی ماه گذشته پول جمع میکنم . چند ده دلاری از ما گرفت و خواست بیرون برود . همین موقع یک آقای بلند بالای سیاه پوستی وارد فروشگاه شد .سلامی و علیکی و حال و احوالی . زن سیاه پوست خودش را معرفی کرد و گفت : من فلانی هستم ، هفتاد و یک ساله ام . دنبال شوهر میگردم !
I am looking for a husband!
اگر یکی را پیدا کردی که دنبال یک زن خوب میگردد خبرم کن !
شماره تلفن هایی رد و بدل میشود و من میمانم حیران که یک زن هفتاد و یکساله شوهر میخواهد چیکار ؟مادران ما هنوز به چهل سالگی نرسیده پیر میشدند . لباس های رنگی نمی پوشیدند . سعدی هم زیر گوش شان زمزمه میکرد که :
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت !
باران یکریز میبارد . از پشت قاب خیس پنجره ها به بیرون نگاه میکنم .مه رقیقی همه جا را فرا گرفته است . از آن روزهاست که میشد نشست و غزلی تازه گفت :
شنبه روز بدی بود
روز بی حوصلگی
وقت خوبی که میشد
غزلی تازه بگی ...
شماره تلفن هایی رد و بدل میشود و من میمانم حیران که یک زن هفتاد و یکساله شوهر میخواهد چیکار ؟مادران ما هنوز به چهل سالگی نرسیده پیر میشدند . لباس های رنگی نمی پوشیدند . سعدی هم زیر گوش شان زمزمه میکرد که :
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت !
باران یکریز میبارد . از پشت قاب خیس پنجره ها به بیرون نگاه میکنم .مه رقیقی همه جا را فرا گرفته است . از آن روزهاست که میشد نشست و غزلی تازه گفت :
شنبه روز بدی بود
روز بی حوصلگی
وقت خوبی که میشد
غزلی تازه بگی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر