شوخی با آقای باریتعالی
آقا ! این آقای باریتعالی انگار شوخی سرش نمیشود . بگویی بالا چشمت ابروست چنان می کوبد توی دهانت که از شکر خوردن خودت پشیمان میشوی.
سه چهار روز پیش ما میخواستیم کمی سر بسر رفیقان مان که در بلاد سردسیر هستند بگذاریم و به سبک و سیاق گیله مردانه خودمان کمی بچزانیمشان !
آمدیم سه چهار تا عکس از آسمان آبی ولایت مان گرفتیم و به تماشای عام گذاشتیم و گفتیم به به ! چه آسمانی ! چه آفتاب عالمتابی !
آقا ! هنوز شب نشده بود که دیدیم ابرهای تیره و تاری نعره زنان و غرش کنان و عربده کشان از یمین و از یسار بسوی ولایت ما در تاخت و تازند . نیمه های شب چنان باد و بوران و توفانی راه افتاد که کم مانده بود هم کلاه مان را ببرد هم خانه و زندگی مان را .
فردایش دیدیم آسمان چنان اخمالوست که ممکن است همین حالا دوباره یک باد و باران در بگیرد و زار و زندگی مان را به هم بریزد .
دست مان را بسوی آسمان گرفتیم و گفتیم : آقای باریتعالی ! جناب آقای باریتعالی ! ای آفریدگاری که توانی جهانی به آنی تپانی ته استکانی ! غلط کردیم بابا ! شما مگر شوخی سرتان نمیشود ؟ پارسال هم که از شما دو قطره باران خواسته بودیم تا بلدرچین ها و بوقلمون ها و سهره ها و آهوان وحشی از تشنگی هلاک نشوند حضرتعالی برای مان دود و آتش فرستادی و کم مانده بود ولایت مان دود بشود و برود هوا !حالا هم آقا اصلا شتر دیدی ندیدی ! ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان !
یکی دو روزی آسمان بالای سرمان بغض کرده بود و گهگاهی بارانکی میبارید و بادکی میوزید و جناب سرما هم با شمشیری در کف سرگرم هنرنمایی و عرض اندام بود تا اینکه امروز عصر حوالی چها رو نیم ، یکباره بغضش ترکید و چنان توفانی در گرفت که گفتیم حالاست ولایت مان را کن فیکون بکند و یک سیل مهیب راه بیفتد و ما را هم آب ببرد و در عنفوان جوانی جوانمرگ مغروق بشویم ! .
سوار ماشین مان شدیم بلکه خودمان را به خانه مان برسانیم که اگر مردنی هستیم در خانه خودمان ریق رحمت را سر بکشیم . اما مگر میشد رانندگی کرد ؟ چهار قدم جلوتر را نمیشد دید ، جاده ها و خیابانها و بزرگراهها شده بودند عینهو رودخانه ! آنهم چه رودخانه ای ؟ عینهو می سی سی پی!
ترسان و لرزان با سرعت لاک پشتی راندیم و خودمان را رساندیم خانه مان ، اما تا بخانه برسیم جان بسر شدیم !
از آنطرف این گرینگوهای امریکایی هم وقتی باران میبارد و توفان هم در راه است با همان سرعت هفتاد مایل در ساعت رانندگی میکنند و لاجرم قدم به قدم تصادف می بینی و ماشین های درب و داغان شده و آدمهای خونین مالین .
رسیدیم خانه و از اینکه بسلامت رسیده ایم هفتاد رکعت نماز شکر و نماز وحشت و نماز رحمت و نماز زحمت خواندیم و با خودمان عهد کردیم دیگر سر بسر آقای باریتعالی نگذاریم
اصلا آقا ! این یارو شوخی موخی سرش نمیشود . آقای اسدالله لاجوردی را میماند این آقای باریتعالی ! . تکان خوردی میفرستدت بالای دار !
سه چهار روز پیش ما میخواستیم کمی سر بسر رفیقان مان که در بلاد سردسیر هستند بگذاریم و به سبک و سیاق گیله مردانه خودمان کمی بچزانیمشان !
آمدیم سه چهار تا عکس از آسمان آبی ولایت مان گرفتیم و به تماشای عام گذاشتیم و گفتیم به به ! چه آسمانی ! چه آفتاب عالمتابی !
آقا ! هنوز شب نشده بود که دیدیم ابرهای تیره و تاری نعره زنان و غرش کنان و عربده کشان از یمین و از یسار بسوی ولایت ما در تاخت و تازند . نیمه های شب چنان باد و بوران و توفانی راه افتاد که کم مانده بود هم کلاه مان را ببرد هم خانه و زندگی مان را .
فردایش دیدیم آسمان چنان اخمالوست که ممکن است همین حالا دوباره یک باد و باران در بگیرد و زار و زندگی مان را به هم بریزد .
دست مان را بسوی آسمان گرفتیم و گفتیم : آقای باریتعالی ! جناب آقای باریتعالی ! ای آفریدگاری که توانی جهانی به آنی تپانی ته استکانی ! غلط کردیم بابا ! شما مگر شوخی سرتان نمیشود ؟ پارسال هم که از شما دو قطره باران خواسته بودیم تا بلدرچین ها و بوقلمون ها و سهره ها و آهوان وحشی از تشنگی هلاک نشوند حضرتعالی برای مان دود و آتش فرستادی و کم مانده بود ولایت مان دود بشود و برود هوا !حالا هم آقا اصلا شتر دیدی ندیدی ! ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان !
یکی دو روزی آسمان بالای سرمان بغض کرده بود و گهگاهی بارانکی میبارید و بادکی میوزید و جناب سرما هم با شمشیری در کف سرگرم هنرنمایی و عرض اندام بود تا اینکه امروز عصر حوالی چها رو نیم ، یکباره بغضش ترکید و چنان توفانی در گرفت که گفتیم حالاست ولایت مان را کن فیکون بکند و یک سیل مهیب راه بیفتد و ما را هم آب ببرد و در عنفوان جوانی جوانمرگ مغروق بشویم ! .
سوار ماشین مان شدیم بلکه خودمان را به خانه مان برسانیم که اگر مردنی هستیم در خانه خودمان ریق رحمت را سر بکشیم . اما مگر میشد رانندگی کرد ؟ چهار قدم جلوتر را نمیشد دید ، جاده ها و خیابانها و بزرگراهها شده بودند عینهو رودخانه ! آنهم چه رودخانه ای ؟ عینهو می سی سی پی!
ترسان و لرزان با سرعت لاک پشتی راندیم و خودمان را رساندیم خانه مان ، اما تا بخانه برسیم جان بسر شدیم !
از آنطرف این گرینگوهای امریکایی هم وقتی باران میبارد و توفان هم در راه است با همان سرعت هفتاد مایل در ساعت رانندگی میکنند و لاجرم قدم به قدم تصادف می بینی و ماشین های درب و داغان شده و آدمهای خونین مالین .
رسیدیم خانه و از اینکه بسلامت رسیده ایم هفتاد رکعت نماز شکر و نماز وحشت و نماز رحمت و نماز زحمت خواندیم و با خودمان عهد کردیم دیگر سر بسر آقای باریتعالی نگذاریم
اصلا آقا ! این یارو شوخی موخی سرش نمیشود . آقای اسدالله لاجوردی را میماند این آقای باریتعالی ! . تکان خوردی میفرستدت بالای دار !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر