آقا ! این ینگه دنیا قوانین عجیب غریبی دارد که آدمیزاد کله اش سوت میکشد . مثلا یک آدمیزادی که هنوز بیست و یکسالش نشده است نمیتواند مشروبات الکلی خریداری کند اما یک آدم مالیخولیایی هفده ساله میتواند برود فلان مغازه اسلحه فروشی یک فقره مسلسل جنگی بخرد و بیاورد خانه و هیچکس هم نمیتواند بگوید بالای چشمت ابروست .
داستانی برایتان بگویم :
سی سال پیش بود . تازه از آرژانتین آمده بودیم امریکا . خب ، دهن باز هم روزی میخواهد . همینطور که نمیشد راست راست راه رفت و ماست خورد و سرنا زد .
به خودمان گفتیم : ما که با الله و بسم الله بزرگ شده و فوت و فن کاسه گری را هم نمیدانیم . غیر از پاچه گیری و دشمن تراشی هنر دیگری هم که نداریم ، چطور است یک نان دانی پیدا کنیم و یک لقمه نان حلال در بیاوریم تا بتوانیم از پس این شکم بی هنر پیچ پیچ بر آییم ؟
چه کنیم چه نکنیم تا دیواری برمبد و چاله ای پر بشود ؟ رفتیم با هزار قرض و قوله نزدیکی های سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت درندشت خریدیم و شدیم الکاسب حبیب الله .
یک روز یک آقای جوانی آمد توی فروشگاه مان . یک قوطی آبجو از توی یخچال بر داشت و یکراست آمد پای صندوق .
گفتیم : کارت شناسایی پلیز !
کارت شناسایی اش را نشان مان داد و دیدیم بیست و یکساله است . یک دلار بما داد و رفت بیرون . هنوز از در فروشگاه پایش را بیرون نگذاشته بود که دیدیم چهار پنج تا پلیس قلچماق عینهو سگ یوسف ترکمن با توپ و تانک و قداره و باتوم و بی سیم و با سیم و هزار تا زلم زیمبوی زهره آب کن دیگر مثل ایلغار مغول یورش آوردند توی مغازه .
ما که کم مانده بود پس بیفتیم وسکته قلبی بفرماییم و برویم خدمت حضرت باریتعالی پرسیدیم : چه خبر شده ؟ واتس گویینگ آن ؟
یکی از آن قلچماق ها یقه مان را گرفت که : آقای محترم !چرا به آدمی که هنوز بیست و یکسالش نشده مشروب الکلی فروخته ای ؟
گفتیم : جناب سروان ! به پیر به پیغمبر کارت شناسایی آن حرامزاده را دیده ایم . بیست و یک سالش بود .
در همین هنگام همان جوانک با کارت شناسایی در دست وارد مغازه شد و دیدیم او هم از خودشان است . پلیس است و همه این بگیر و ببند ها از طرف دستگاه پلیس طراحی شده است .
کارت شناسایی اش را دوباره نشان مان دادند و دیدیم یکماه مانده است تا آن حرامزاده بیست و یکساله بشود .
خلاصه آنکه یک پرونده کت و کلفتی برای مان درست کردند بقدر تغار سردار سرلشکر فیروز آبادی و ما را با سلام و صلوات و سبیل های آویزان فرستادند به یک دم و دستگاهی که نامش آدمی را زهره ترک میکند : اداره کنترل مشروبات الکلی .
رفتیم آنجا دیدیم از آبدار باشی بگیر تا میرزا قلمدون های ریز و درشت و مذکر و مونث ، همه شان هفت تیر به کمر به رتق و فتق امور مشغول اند . دیدیم آقا با نهنگ جنگیدن و توی دریا سفیل و سرگردان ماندن با هیچ عقلی جور در نمیآید . موش و گربه که با هم بسازند بقال بیچاره را خانه خراب میکنند .زور هم که الحمدالله قبض و برات نمیخواهد و بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان : خدا برف را بقدر بام آدم میدهد .
بخودمان دلداری دادیم و گفتیم :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
ما رفتیم آنجا . گفتیم : این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر . آنجا پس از یک سین جیم سه چهار ساعته ، پانزده هزار دلار جریمه مان کردند و گفتند برو به امید خدا ! یک تعهد کتبی چهار میخه هم از ما گرفتند که اگر یک بار دیگر از این غلط کاریها بکنیم جواز کسب مان را خواهند گرفت
اینکه آن پانزده هزار دلار جریمه را با چه والزاریاتی پرداخت کردیم بماند . یکی داستانی است پر آب چشم
داستانی برایتان بگویم :
سی سال پیش بود . تازه از آرژانتین آمده بودیم امریکا . خب ، دهن باز هم روزی میخواهد . همینطور که نمیشد راست راست راه رفت و ماست خورد و سرنا زد .
به خودمان گفتیم : ما که با الله و بسم الله بزرگ شده و فوت و فن کاسه گری را هم نمیدانیم . غیر از پاچه گیری و دشمن تراشی هنر دیگری هم که نداریم ، چطور است یک نان دانی پیدا کنیم و یک لقمه نان حلال در بیاوریم تا بتوانیم از پس این شکم بی هنر پیچ پیچ بر آییم ؟
چه کنیم چه نکنیم تا دیواری برمبد و چاله ای پر بشود ؟ رفتیم با هزار قرض و قوله نزدیکی های سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت درندشت خریدیم و شدیم الکاسب حبیب الله .
یک روز یک آقای جوانی آمد توی فروشگاه مان . یک قوطی آبجو از توی یخچال بر داشت و یکراست آمد پای صندوق .
گفتیم : کارت شناسایی پلیز !
کارت شناسایی اش را نشان مان داد و دیدیم بیست و یکساله است . یک دلار بما داد و رفت بیرون . هنوز از در فروشگاه پایش را بیرون نگذاشته بود که دیدیم چهار پنج تا پلیس قلچماق عینهو سگ یوسف ترکمن با توپ و تانک و قداره و باتوم و بی سیم و با سیم و هزار تا زلم زیمبوی زهره آب کن دیگر مثل ایلغار مغول یورش آوردند توی مغازه .
ما که کم مانده بود پس بیفتیم وسکته قلبی بفرماییم و برویم خدمت حضرت باریتعالی پرسیدیم : چه خبر شده ؟ واتس گویینگ آن ؟
یکی از آن قلچماق ها یقه مان را گرفت که : آقای محترم !چرا به آدمی که هنوز بیست و یکسالش نشده مشروب الکلی فروخته ای ؟
گفتیم : جناب سروان ! به پیر به پیغمبر کارت شناسایی آن حرامزاده را دیده ایم . بیست و یک سالش بود .
در همین هنگام همان جوانک با کارت شناسایی در دست وارد مغازه شد و دیدیم او هم از خودشان است . پلیس است و همه این بگیر و ببند ها از طرف دستگاه پلیس طراحی شده است .
کارت شناسایی اش را دوباره نشان مان دادند و دیدیم یکماه مانده است تا آن حرامزاده بیست و یکساله بشود .
خلاصه آنکه یک پرونده کت و کلفتی برای مان درست کردند بقدر تغار سردار سرلشکر فیروز آبادی و ما را با سلام و صلوات و سبیل های آویزان فرستادند به یک دم و دستگاهی که نامش آدمی را زهره ترک میکند : اداره کنترل مشروبات الکلی .
رفتیم آنجا دیدیم از آبدار باشی بگیر تا میرزا قلمدون های ریز و درشت و مذکر و مونث ، همه شان هفت تیر به کمر به رتق و فتق امور مشغول اند . دیدیم آقا با نهنگ جنگیدن و توی دریا سفیل و سرگردان ماندن با هیچ عقلی جور در نمیآید . موش و گربه که با هم بسازند بقال بیچاره را خانه خراب میکنند .زور هم که الحمدالله قبض و برات نمیخواهد و بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان : خدا برف را بقدر بام آدم میدهد .
بخودمان دلداری دادیم و گفتیم :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
ما رفتیم آنجا . گفتیم : این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر . آنجا پس از یک سین جیم سه چهار ساعته ، پانزده هزار دلار جریمه مان کردند و گفتند برو به امید خدا ! یک تعهد کتبی چهار میخه هم از ما گرفتند که اگر یک بار دیگر از این غلط کاریها بکنیم جواز کسب مان را خواهند گرفت
اینکه آن پانزده هزار دلار جریمه را با چه والزاریاتی پرداخت کردیم بماند . یکی داستانی است پر آب چشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر