دنبال کننده ها

۱۲ آبان ۱۳۹۶


میمون
آمده بود بیمارستان. بچه اش را آورده بود واکسن بزند. دخترکی سه چهار ساله با چشمانی به رنگ دریا.
دخترک عروسکش را ناز و نوازش می‌کرد. میمونی برنگ سیاه با چشمانی درشت و درخشان.
رفته بودم واکسن بزنم. نمیدانم چه واکسنی. دکترم گفته بود تا هوا سرد تر نشده برو واکسن ات را بزن. 
چهار پنج نفری توی صف ایستاده بودیم تا نوبت مان بشود. دخترک بی‌تابی می‌کرد. لابد از آمپول می ترسید. . اگر می‌توانست می‌گریخت
مادرش دلداری اش میداد. یک بار برگشت گفت :
ببین! تو اون اتاق یه میمون هست. اگه دختر خوبی باشی میریم باهاش بازی می‌کنیم.
نگاهم به همان اتاق افتاد. فقط یک پرستار آنجا بود. یک پرستار فیلیپینی!
دلم سوخت. نمیدانم برای پرستار یا دخترک . دخترکی که چشمانش به رنگ دریا بود. به رنگ خزر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر