دنبال کننده ها

۱۲ آبان ۱۳۹۶


هراس بیشه غربت
امروز حدود چهارصد مایل رانندگی کردم . باید از حوالی سانفرانسیسکو میرفتم به شمالی ترین نقطه کالیفرنیا. آنجا که مرز بین اورگان و کالیفرنیاست.
صبح زود اتومبیلم را برداشتم و از بزرگراه ۵۰۵ به بزرگراه شلوغ و پر رفت و آمد شماره پنج رسیدم. هوا آفتابی و آسمان آبی. سه ساعتی راندم تا به مزرعه رفیقم رسیدم. مزرعه ای با هزاران درخت Pecan
و این Pecan میوه ای است از قبیله گردکان. کوچکتر از گر دو و کمی شیرین. نمیدانم در ایران چنین گردکانی وجود دارد یا نه؟ 
دو هزار پاند را به هفت هزار دلار خریدم و
به ولایت برگشتم. ولایتی که نان دانی ما آنجاست و همه رفیقان و آشنایان نیز آنجا یند
باری ، آدمی وقتی دویست کیلومتری از خانه اش دور می افتد نمیدانم چرا هراس بیشه غربت بر جانش میخلد و از اینکه آسمان بالای سرش از آن او نیست غمگین می‌شود. ما امروز چنین حال و هوایی داشتیم.
پس از دو سه ساعت ر انندگی حس میکردیم انگار از خان و مان خویش دور افتاده ایم. به خودمان می‌گفتیم اگر در این ولایت نا آشنا، ماشین مان با اینهمه باری که بر دوش دارد اشکالی پیدا کند دست به دامان چه کسی خواهیم آویخت و چه کار خواهیم کرد
بسلامت رفتیم و بسلامت بر گشتیم. بهنگام رفتن، در تمامی راه؛ شاملو -آن غزلخوان آزادی و آزادگی - را با خود داشتیم تا با آن صدای جادویی و آن حنجره داوودی اش برایم بخواند که : رخصت زیستن را؛ دست بسته دهان بسته گذشتم. دست بسته دهان بسته گذشتیم
و برایم بخواند که :
باید استاد و فرود آمد
در آستان دری که کوبه ندارد
ونهیب بزند که :
بگذار بر خیزد مردم بی لبخند.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر