دنبال کننده ها

۲۸ آذر ۱۳۹۵

بلبلان خاموش و خر عر میکند ....

گاهی اوقات آدم دلش میگیرد . بد جوری هم میگیرد . گاه از نکبت ایام و گاه نیز از آنکه می بیند بلبلان خاموش و خر عر میکند - از صدای عرعرش گوش فلک کر میکند .
آدم دلش میگیرد وقتی می بیند پادوی فلان باشگاه ورزشی عهد بوقعلیشاه ؛  حالا مفسر سیاسی وتحلیلگر و  تاریخ دان شده است و پای میکروفن می نشیند و آسمان و ریسمان را بهم میدوزد و پرت و پلا بهم می بافد و دست آخر هم لگدی به جنازه مصدق میزند و یک مشت بخو بریده از همه جا رانده هم برایش هورا میکشند و باد در آستینش میدمند .
آدم دلش میگیرد که خدایا ! ما دیگر چه مردمی هستیم ؟
به یکی گفتند : فلانی در مجلسی از شما تعریف و تمجید بسیار کرده است .
شروع کرد به های های گریه کردن .
پرسیدند : چرا گریه میکنی ؟
گفت : کاشکی فلانی بمن ناسزا میگفت . کاشکی مرده و زنده ام را یکی میکرد . کاشکی هر چه از دهانش میآمد نثار من و آباء و اجدادم میکرد .
گفتند : آخر چرا ؟
گفت : برای اینکه نمیدانم چه کار احمقانه ای کرده ام که فلانی از من تعریف کرده است .
حالا حکایت ماست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر