دنبال کننده ها

۲۸ آبان ۱۳۹۵

سیلی......

در آنسوی دنیا - در شهر فومن - مامور شهرداری  یک سیلی به گوش زن بینوای دستفروشی  می خواباند  که کنار خیابان بساط مختصری پهن کرده است تا  نانی در بیاورد و بر سفره فقیرانه اش بگذارد و منت حاتم طایی نکشد  .
من اینجا - در سانفرانسیسکو - صدای سیلی اش را می شنوم و دلم بدرد میآید .
نه تنها دلم به درد میآید بلکه خشمی  - همچون آتشفشانی - در درونم زبانه میکشد .
به خودم میگویم : پس زنده باد تکنولوژی که اینگونه همه مرزها را در هم می شکند .
 بعد  بیاد آن شعر صائب تبریزی می افتم که میفرماید :
تیغ بران گر بدستت داده دست روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر