دنبال کننده ها

۳۰ خرداد ۱۴۰۲

سرزمین سبز

این رفیق مان نقی پور- دوستکوهی-شاعر است بی آنکه ادعای شاعری داشته باشد.
نویسنده است . نویسنده ای که نوشته هایش بیشتر نقاشی است .
نقاش است . نقاشی هایش اما به شعر پهلو میزنند.
خودش میگوید :
«من شاعر نیستم
نقاش هم نیستم
کار خودم را میکنم
در تاریک روشنای صبح
بیرون میروم
در تاریک روشنای غروب
با تکه نانی در دست
به خانه بر میگردم
در میزنم
در را برویم باز میکنی
تکه نان را از دستم میگیری
‌‌می خندی
آنوقت
من شاعر میشوم
غزل میگویم
نقاش می شوم
و در تاریکی شب
روز را نقاشی میکنم .»
سرزمین سبز سومین کتابی است که از نقی پور - دوستکوهی- منتشر شده است
در این کتاب مجموعه ای از نقاشی های این هنرمند بی ادعا نیز فراهم آمده است .
نقی پور- دوستکوهی- از کوه و جنگل و‌دریا و شالیزار می نویسد. از عشق و کودکی و آسمان و آبشار قصه میگوید . قصه هایی که به دل می نشیند . قصه هایی که زلالی و پاکی چشمه ساران را دارد
نقی پور نقاشی شاعر و شاعری نقاش است .
All reactions:
Mohsen Khaimehdooz, Fariba Khou and 106 others

۲۹ خرداد ۱۴۰۲

حکومت نابکاران

آقای قاسم رضایی شهروند ایران بود . جنگ که شد رفت از خاک وطنش دفاع کند .تیرکش خمپاره خورد . ضربه مغزی شد . چند گاهی در بیمارستان خوابید . جانباز شد. سرانجام تعادل روانی اش را از دست داد . روانپریش شد .
یک روز رفت پارک قدم بزند. گم شد . راه خانه اش را نیافت . سرگردان ماند . توان حرف زدن هم نداشت.
لشکر اسلام از راه رسیدند. دوره اش کردند. همچون لاشخورانی . توان پاسخگویی به پرسش های شان را نداشت .
شباهتکی به مردم افغانستان داشت . گفتند مهاجر غیر قانونی است . دستگیرش کردند . همراه گروهی دیگر در کامیونی ریختند . بردند مرز افغانستان . آنجا همراه با پنجاه تن دیگر در یک روستای مرزی رهایش کردند.
آقای قاسم رضایی . جانباز وطن . که یک روز رفته بود از وطنش دفاع کند . آنجا در آن روستا ، از سرما ‌‌و گرسنگی و بیکسی مرد . به همین سادگی .
و حالا همسرش دنبال جنازه اش میگردد .
جنازه آقای قاسم رضایی در همان افغانستان مانده است. حتی همسر و‌فرزندانش نتوانسته اند به دیدار مزارش بروند .
زنش میگوید : آنجا پنجاه قبر ویران وجود دارد که نمیدانیم کدامیک آرامگاه آقای قاسم رضایی است
آقای قاسم رضایی رفته بود بجنگد تا آقای خامنه ای شاه بشود . تا آقای علم الهدی جاکشی را تشویق کند . تا همنامش آقای محسن رضایی معاون رییس جمهور بشود . تا حجت الاسلام طائب صاحب خطوط کشتیرانی بشود . تا دزدان و جاکشان بر ما حکومت کنند .
May be an image of 1 person and text
All reactions:
Venus Torabi, Bijan Abhari and 73 others

روز پدر و یادهای دور

روز پدر مرا بار دیگر بیش از هر روز دیگری بیاد پدرم می اندازد . مردی که خطی بسیار خوش داشت .برای مان کتاب می خواند . قصه میگفت . و هرگز به خشم و غضب و زور با ما سخنی نگفت . و هرگز حتی گراز گرسنه ای را به بانگ طبل نراند .
در نوجوانی اش - بهنگام حکومت رضا شاهی - کارمند اداره طرق و شوارع بود . اداره ای که بعد ها نام وزارت راه بر خود گرفت . پس از آن مامور وصول عوارض دروازه ای در شهرداری آستانه اشرفیه بود . شغلی که چند سالی در آن پایید و پلکید و عمر گذاشت .همواره کت و شلواری سیاه بر تن و کراواتی تیره با گل های ریز سپید بر گردن داشت. صبحها قبل از رفتن به سر کار لباس هایش را ماهوت می کشید تا گرد و غباری بر آن ننشسته باشد . کفش هایش برق میزد . چه موهایی داشت . یکدست سیاه .
بعد از کودتای بیست و هشت مرداد - در هنگامه شگفتی که مصدقی بودن جرم نابخشودنی هراسناکی بود - چندی در بیم و هراس زیست . سر انجام بقول خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشید و در دامنه «شاه نشین کوه لاهیجان » - آنجا که باران بود و گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود - به چایکاری و باغداری پرداخت . خانه دو طبقه ای ساخت بر فراز تپه ای که میشد در تالار چوبی اش نشست و افق تا افق ؛ سبزه و سبزی و دریا را بتماشا نشست .
آنهنگام که در آن گریز ناگزیر میهنم را ترک میکردم پدرم مردی میانسال بود با بازوانی ستبر و صورتی به رنگ گل سرخ. مردی که بعد ها تا مرز هفتاد و چند سالگی هم پیش رفت اما من او را همچنان و هنوز همچون مردی پنجاه ساله در ذهن و ضمیرم دارم .
آخرین باری که صدایش را شنیدم دربستر مرگ بود و دیگر هیچ.
بقول حافظ :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
:
May be an illustration of 1 person and flower
All reactions:
Hosein Amirrahmat, Aziz Asgharzadeh Fozi and 173 others

وقتی نیما قهر میکرد

عالیه خانم همسر نیما یوشیج بود .
نیما یوشیج گهگاه مسئله کوچکی را بهانه میکرد با قهر از خانه میزد بیرون .
یک روز از سیمین دانشور پرسیده بود چیکار کنم زنم خوشحال بشود ؟
سیمین گفته بود برایش کادویی بخر . دسته گلی ، شاخه گلی ، هدیه ای ، چیزی بخر ، حتما عالیه خانم خوشحال خواهد شد .
نیما رفته بود یک گونی پیاز خریده بود آورده بود برای زنش!
عالیه خانم داستان های زیادی از قهر و آشتی های نیما بیاد داشت . از جمله میگفت :
یک شب‌ سبزی‌پلو داشتیم. نیما دیر به خانه آمد. همه شام خورده خوابیده بودند. شام اش را از پایین آوردم بالا. به بهانهٔ این‌که غذایش دست‌خورده است ظرف پلو را پرت کرد روی فرش .
آنوقت چند جلد کتاب را در چادر شبی پیچید گذاشت روی کولش از خانه رفت بیرون .
مدتی گذشت از ته کوچه صدا آمد. از شکاف در نگاه کردم دیدم پاسبان است .در را باز کردم گفتم چه می‌خواهید این وقت شب؟
گفت خواهش دارم اجازه بدهید امشب را اینجا بخوابد فردا برود. با این کوله‌بار مردم فکر می‌کنند دزد است.
گفتم خودشان رفته‌اند. بیرون شان نکرد‌ه ام.
به پاسبان گفته بود عالیه‌خانم نزاع کرده می‌خواهم بروم منزل مادرم.
May be an image of text
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 129 others