دنبال کننده ها

۱۲ فروردین ۱۳۹۴

اين آمريكايى ها ....


......................

گاهى وقت ها ، آدميزاد توى اين ينگه دنيا چيز هايى مى بيند يا چيز هايى مى شنود كه روى كله اش اسفناج سبز مى شود .
مثلا ، همه ى عالميان مى دانند كه امريكا پيشرفته ترين تكنولوژى دنيا را دارد . پيچيده ترين سيستم هاى كامپيوترى و ارتباطى و اكتشافى را دارد . مجهز ترين ارتش دنيا را دارد . عظيم ترين شبكه هاى مواصلاتى و مخابراتى را دارد . و خلاصه اينكه آقاى دنياست . اما اين آدميزاد وقتى مى بيند توى همين امريكا ، خلايق به موهوماتى اعتقاد دارند كه طبيعتا بايد مردم زيمبابوه و ساحل عاج و جيبوتى به آن اعتقاد داشته باشند ،هم خنده اش مى گيرد هم دو تا كاكل شيك و مامانى روى كله اش سبز مى شود .
به عنوان مثال: نزديكى هاى فروشگاه من ، مغازه اى است كه دو تا خانم كه شكل و شمايل كولى ها را دارند آن را مى چرخانند . من سال هاست كه از جلوى اين مغازه رد مى شوم و تا ديروز پريروز نمى دانستم توى اين مغازه چه چيزى مى فروشند و يا چه گلى به سر خلايق مى زنند .فقط گاهگدارى مى ديدم كه برخى از عليا مخدرات با لباس هاى شيك و اتومبيل هاى شيك تر به آنجا مى آ يند و ماشين شان را پارك ميكنند و به داخل مغازه مى روند . تا اينكه دو سه روز پيش فهميدم كه اين مغازه در حقيقت مركز فال گيرى و كف بينى است .يعنى اينكه فلان خانم امريكايى از فلانجا پا ميشود مى آيد آنجا تا يكى از آن زن ها كف دستش را برايش بخواند و به او بگويد كه كى پولدار ميشود يا اگر از شوهر هفدهمى اش طلاق بگيرد شوهر هيجدهمى اش چگونه مردى خواهد بود .
بگمانم " ولتر" است كه ميگويد: دين وقتى بوجود آمد كه يك شياد و يك ساده لوح با هم ملاقات كردند ، و خود مان هم يك ضرب المثل داريم كه مى گويد : تا احمق در جهان است مفلس در نمى ماند .
از انجا كه بسيارى از خانم هاى ايرانى هم به كف بينى و رمالى و فال قهوه و اينجور مسخره بازى ها باور دارند ، بنده فقط مى خواهم يك سئوال از اين مخدرات محترمه بكنم و آن اين است كه آخر اى بندگان خدا ! اگر آن كف بين و رمال مى توانست آينده ى شما را پيشگويى كند و با خواندن كف دست تان از خوشبختى هايى كه در راه است برايتان سخن بگويد و احيانا با جادو و جنبل بخت فر و بسته ى شما را بگشايد ، چرا كف دست خودش را نمى خواند و فال خودش را نمى گيرد تا خورشتى براى اين نان كه از شيادى بدست مى ايد فراهم كند؟؟ مگر نشنيده ايد كه مى گويند :كل اگر طبيب بودى سر خود دوا نمودى ؟؟؟

نقش عدد " 0 " در زندگى روساى جمهورى امريكا ... 


نميدانم چه معمايى است كه از سال 1840 تا كنون ، همه ى روساى جمهورى امريكا كه در سال هاى مختوم به عدد " 0 " به رياست جمهورى انتخاب شده اند ، يك جورى يا سر به نيست شده يا جوانمرگ !!
تاريخ را با هم ورق ميزنيم بلكه بتوانيم از اين معما پرده برداريم : 
1840 --- آقاى ويليام هنرى هريسون كه در سال 1840 به رياست جمهورى امريكا انتخاب شده بود ، در دفتر كارش به رحمت خدا رفت ! 
1860 -- آقاى آبراهام لينكلن كه در سال 1860 بر كرسى رياست جمهورى امريكا نشسته بود به تير غيب گرفتار آمد و درست بيست سال بعد از آقاى هريسون ، دعوت حق را لبيك گفت !! 
1880 -- بيست سال پس از قتل آقاى آبراهام لينكلن ، يعنى در سال 1880 ، آقاى جيمز گار فيلد رييس جمهورى امريكا به قتل رسيد و به كاروان شهيدان پيوست !! 
1900-- در اين سا ل ، كه درست بيست سال از قتل آقاى گارفيلد ميگذشت ، آقاى ويليام مك كينلى ، رييس جمهورى امريكا مورد سو قصد قرار گرفت و كشته شد . 
1920 -- آقاى وارن هاردينگ رياست جمهورى امريكا ، در اين سال دعوت حق را لبيك گفت و امريكا را بدون رييس جمهور گذاشت . 
1940 -- آقاى فرانكلين روزولت ، يكى از معروف ترين روساى جمهورى امريكا ، در حالى ريق رحمت را سر كشيد كه هنوز چند سالى از دوره ى رياست جمهورى او باقى مانده بود !! 
1960 -- بيست سال پس از مرگ فرانكلين روزولت ، آقاى جان اف كندى ، ظاهرا توسط آقاى لى ها ر وى اسوالد به قتل رسيد ، ولى تا امروز هيچكس به ما نگفته است كه قاتل يا قاتلان اصلى او چه كسانى بوده اند . 
1980 -- آ قاى رونالد ريگان ، هنر پيشه ى دست دومى كه به رياست جمهورى امريكا رسيده بود ، توسط يك جوان امريكايى ترور شد اما جان به سلامت برد . البته بعد ها آقاى ريگان به درد بى درمان الزايمر مبتلا شد كه صد بار بدتر از ترور شدن است ! 
2000 -- در سال 2000 ، آقاى جرج دابليو بوش ، بعد از سوار كردن هزار و يك جور كلك مافيايى  بر رقيب خود آقاى ال گور پيشى گرفت و بر كرسى رياست جمهورى امريكا نشست
حیرت انگیز اینجاست که آقای جرج دابلیو بوش تنها رییس جمهوری بود که از چنبره عدد " صفر " بسلامت جست 

۱۱ فروردین ۱۳۹۴



امريکايی ها ..... و انگليسی ها ....

دوستم از من می پرسد :
چه حکمتی در کار است که هر روز در افغانستان  ، دو سه تا از سربازان امريکايی يا به تير غيب گرفتار می شوند و يا بر اثر انفجار بمب و نارنجک ميميرند ،اما کسی به سربازان انگليسی نمی گويد بالای چشم تان ابروست ؟؟؟ مگر سربازان انگليسی مثل سربازان امريکايی اشغالگر نيستند ؟؟مگر موش و گربه با هم دست بيکی نکرده اند تا بقال بيچاره را خانه خراب کنند ؟؟؟
من  لحظه ای به فکر فرو می روم . بعدش ياد حرف های نصرت کريمی می افتم که چند وقت پيش در جایی  خوانده بودم .
نصرت کريمی می گويد : فرق امريکايی ها و انگليسی ها در اين است که اگر امريکايی ها بخواهند به بوزينه ای خر دل بخورانند ، خر خره اش را می گيرند و به زور توی حلقومش خردل می ريزند . اما انگليسی ها خر دل را به ما تحت بوزينه ميمالند و بوزينه با کمال ميل و رغبت خر دل ها را می ليسد و تا ته مانده اش را نوش جان می کند !!!
از شما چه پنهان ، بعضی از اين سلاطين و مشايخ و اميران و فقيهانی !!که بر ممالک خاورميانه حکم ميرانند و مدام پنبه ی لحاف کهنه باد ميدهند و قلمبه گويی ميکنند و قرت و قراب راه می اندازند ، شباهت غريبی به آن بوزينه ی کذايی دارند که هم چوب را می خورند هم پياز را .....

۹ فروردین ۱۳۹۴

نان مفت ..

حضرت سعدی شیرازی علیه الرحمه  ! - یا بقول معروف  شیخ اجل - شعری دارد با این مضمون :
نه بر اشتری سوارم ؛ نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت ؛ نه غلام شهریارم
غم معلوم و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میکشم آهسته و عمری بسر آرم
البته این شعر نهایت آزادگی و فروتنی و سبکباری حضرت سعدی را می نمایاند اما یک شاعر فلکزده یزدی که به شغل جانگزای حنا سایی مشغول بودو  کمرش زیر بار روزگار کجمدار خم شده است وقتی این شعر جناب سعدی را شنید پاسخی نه چندان مهربانانه برای شیخ اجل نوشت با این مضمون :
سعدی شیراز دارد نان مفت
می تواند شعر های خوب گفت
گر به یزد آید حنا سایی کند
اردک از کونش  بپرد جفت جفت
صد البته این آقای شاعر حنا سای یزدی چشم جناب سعدی را دور دیده که جرات فرموده است چنین شکر افشانی هایی بفرماید ؛ اگر حضرت سعدی زنده بود چنان جواب دندان شکنی به ایشان میداد که همه دندان هایش از دهانش بریزد جفت جفت . 

۶ فروردین ۱۳۹۴

ببوی مازندرانی

این یاد داشت را در آذر 1388 بمناسبت مرگ دوست نازنینم دکتر محمد عاصمی نوشته بودم . 
دکتر عاصمی در دوران حکومت دکتر محمد مصدق سر دبیری مجله امید ایران را بعهده داشت . پس از کودتا به آلمان گریخت و چند دهه مجله خواندنی کاوه را در مونیخ منتشر میکرد .
------------------------------------------------
صبح که از خواب پا میشوم ؛ به عادت همیشگی به سراغ اینترنت میروم . خبر این است : دکتر محمد عاصمی در گذشت .
بغض گلویم را میگیرد . محمد عاصمی رفت ؟؟ محمدی که سبز بود و شاد بود و سراپا خنده بود و شور بود و محبت و مهر ؟؟!

محمد را سی سالی بود که می شناختم . داستان آشنایی مان داستان درازی است . من از داغ و درفش امامی که از راه رسیده بود جانم را بر داشته بودم و به بوئنوس آیرس گریخته بودم . با کولباری از درد و اندوهی به سنگینی کوه . با چمدانی خالی . با دختری یکساله . و همسری که نمیدانست تاوان کدامین گناه را می پردازد .

در بوئنوس آیرس ؛ نه کسی را می شناختیم . نه دست مان به جایی بند بود . نه زبان شان را می دانستیم . نه میدانستیم فردای مان چگونه خواهد بود . و نه همزبانی و همدردی و هموطنی .
به خواهر زنم که در امریکا بود نامه ای نوشتم و خواستم روزنامه ای ؛ کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی برایم بفرستد . آخر نزدیک بود از بی همزبانی خفه بشوم .
خواهر زنم دو سه شماره روزنامه " قیام ایران " را که آنروز ها توسط زنده یاد شاپور بختیار منتشر میشد برایم به بوئنوس آیرس فرستاد .
خدای من ! انگار تشنه کام خسته جانی را به کرانه های فرات رسانده اند . و همان روزنامه دریچه ای شد تا رابطه ام با تبعیدیان و نویسندگان و روشنفکران چپ و راست و میانه بر قرار شود . و به دنبالش سیل کتاب ها و مجله ها و روزنامه ها به بوئنوس آیرس سرازیر شد - از " الفبا "ی ساعدی بگیر تا " زمان نو" ی هما ناطق و " روزگار نو" ی اسماعیل پور والی و " کاوه" ی عاصمی -

محمد عاصمی را از همان روز ها شناختم . برایم کتاب و مجله و کاوه اش را میفرستاد و پرت و پلا های مرا هم در کاوه اش چاپ میکرد . برای همدیگر نامه می نوشتیم و درد دل میکردیم .

تا اینکه به هوای آب ؛ از سراب امریکا سر در آوردیم و یکی دو سالی نگذشته بود که عاصمی را در سانفرانسیسکو دیدم . در خانه دوستم مرتضی نگاهی . و از همان لحظه نخست  مهرش بر دلم نشست . مهری که همواره ؛همراه و همگام من بود .

یکی دو سالی پس از آن ؛ محمد عاصمی بهمراه نصرت الله نوح و مسعود سپند و رضا معینی به سراغم میآیند . عاصمی از مونیخ آمده بود تا یکی دو ماهی در امریکا بماند . در روستا - شهری که نان دانی ام آنجاست ؛ در کنار فروشگاه من ؛ درختان انجیر پر باری  هر سال ؛میزبان دوستان و رفیقان و یاران من اند . عاصمی از درخت پر بار ؛ انجیر می چید و میخورد و میگفت : چهل  سالی میشود که از هیچ درختی میوه ای نچیده ام .

عاصمی مرا دوست میداشت . نوشته هایم را می پسندید . ساده نویسی ام را خیلی دوست میداشت . بمن میگفت : تو یاد دوست از دست رفته ام علی مستوفی را در من زنده میکنی . از سیروس آموزگار برایم میگفت که گویا طنز هایم را دوست داشت . و از کیانوری و جمالزاده و احسان طبری و بزرگ علوی و کس و کسانی دیگر از آن حزب طراز نوین !! و چه شور و نیرو و جان و جهانی داشت این ببوی مازندرانی !!

وقتی هشتاد ساله شده بود  شبی را در خانه ام مهمانم بود . هیچ به مردی هشتاد ساله نمی مانست . حتی هیچ به مردی شصت ساله نمی مانست . گویی از مرز های جوانی اش هنوز نگذشته بود . می خورد و می نوشید و می خندید و می خندانید ..
یک شب  تا صبح با عاصمی و نوح و رضا معینی در خانه ام بیدار نشستیم و تا دم دمای صبح نوشیدیم و خندیدیم . خدای من ! چه شبی بود آن شب ؟!

گاهی سر به سرم میگذاشت و از اینکه میانه چندانی با شیخ یک لاقبای سخن دان شیرازی ندارم  به همسرم - که شیرازی است - شکایت می برد و من هرگز ندیدم که لحظه ای از خندیدن و خنداندن دست باز کشد .

و اینک مرگ
و اینک خاک
و اینک مردی از تمام فصول ؛ که در دل خاک غنوده است .

چه می توانم گفت ؟ چه می توانم بنویسم ؟ مگر نه اینکه : به گیتی همه مرگ را زاده ایم ؟؟

افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم ؛ نایند دگر

۴ فروردین ۱۳۹۴

از قبیله خشم

آقا ! به تن تب دار حضرت امام زین العابدین بیمار ؛ ما ایرانی ها آدمهای عجیب غریبی هستیم . با یک مویز گرمی مان میشود با یک غوره سردی مان . 
شما برای اینکه ایرانی ها را بجان هم بیندازید تا همدیگر را جر و واجر بدهند هیچ زحمتی نباید بخودتان بدهید . فقط کافی است به اسب اعلیحضرت همایونی بگویید یابو ! یکوقت می بینید که دو سه هزار نفر بجان هم افتاده اند و اگر زور شان برسد دست خلخالی و خمینی و لاجوردی  را از پشت می بندند و با توپ و توپخانه شان قیامتی راه می اندازند که بیا و تماشا کن . 
شما فقط کافی است نا پرهیزی بفرمایید و یواشکی  - طوری که همسایه تان نشنود - بگویید کودتای بیست و هشت مرداد نه یک رستاخیز ملی بلکه یک کودتای امریکایی بوده است .  یکوقت می بینید نه تنها  دو سه تا از آن دوختور های آسیب شناس ! سه هزار و سیصد و سی و سه مقاله و خطابه و سرمقاله و ته مقاله و همچنین چهار صد و چهل و چهار جلد کتاب در باره خیانت های دکتر مصدق - یا بقول خودشان مصدق السلطنه  - می نویسند و به چاپ های هیجدهم و هشتادم هم میرسانند بلکه شعبان بی مخ ها و رمضان یخی ها و پری بلنده ها و غاز چران ها و فاطی غرغرو ها و خاله خوشباور ها و خرچسونه های بیکار الدوله ؛ مثل سگ یوسف ترکمن از پستو هایشان سر بر میآورند و هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت جور سند و مدرک رو میکنند که ثابت میکند شما نوکر اجنبی هستی و از سیا و موساد و نمیدانم واواک جمهوری اسلامی مواجب میگیری . 
شما کافی است یواشکی بپرسی که این آقای امام معصوم مان حضرت مستطاب اجل عالی جناب آقای مسعود رجوی کی و کجا از آن غیبت کبرای شان بیرون میآیند و کره زمین را به نور قدوم  وجود ذیجود مبارک شان روشن خواهند فرمود  ؛ آنوقت می بینید که دو هزار نفر از جان نثاران و جان بر کفان مریم بانو ریاست جمهور مادام العمرایران ! اگر با قمه و قداره تکه پاره تان نکنند آنچنان جد و آباء و هفت پشت تان را توی گور میلرزانند که نه تنها از شکر خوردن خودتان پشیمان میشوید بلکه پشت دست تان را داغ میکنید که دیگر در معقولات دخالت نکنید و بجای فضولی در امور از ما بهتران  ؛ راست راست راه تان را بروید و ماست تان را بخورید و سرنای تان را بزنید . 
حالا اگر جرات دارید بیایید دو کلام در باره اعلیحضرت رضا شاه کبیر و والاحضرت رضا شاه دوم اظهار لحیه بفرمایید . خدا خودش به دادتان برسد . اگر تا پتل پورت دنبال تان ندوند  و شلوار تان را از کون مبارک تان در نیاورند آنچنان روز گار تان را تیره و تار خواهند ساخت که چاره ای ندارید سوره جیم را بخوانید و بزنید به چاک جاده و بروید جایی خودتان را گم و گور بکنید و نه تنها پای تان را از گلیم تان دراز تر نکنید بلکه آن زبان صاحب مرده تان را چنان گاز بگیرید که تا صد سال دیگر هم نتوانید از این فضولی ها و زبان درازی ها بفرمایید . 
شما بیایید دل به دریا بزنید و دو کلام در باره آن آقای رهبر سبز و این آقای بنفش و آن آخوندک تی تیش مامانی محصور ! ابراز عقیده بفرمایید ؛ یکوقت می بینید یک عالمه فیلسوف و جامعه شناس و انسان شناس و حشره شناس و قورباغه شناس  ؛ سر و کله شان   عینهو موکل آب فرات پیدا شده و چنان شما را فتیله پیچ کرده اند که دیگر نای نفس کشیدن برای تان نمانده است .
شما بیایید جرات و جسارت بخرج بدهید و دو کلام در باره حزب توده و نمیدانم چریک فدایی و پیکاری و اقلیتی و اکثریتی و شانزده آذری و مصدقی و بختیاری وبنی صدری و  خلق مسلمان و نهضت آزادی و آن آقا معلم حقه باز پرگوی نادان شهید !قلمی بفرمایید ؛  چنان توفانی از دشنام و تهدید و بهتان و چماق بر سرتان باریدن میگیرد که ناچار میشوید برای یافتن سر پناهی  به چین و ماچین و روس و پروس  التجاء کنید و پناهنده شان بشوید 
پس بی جهت نیست که شیخ نجم الدین رازی فرموده است که : 
خواجگان در زمان معزولی 
همه شبلی و بایزید شوند 
باز چون بر سر عمل آیند 
همه چون شمر و چون یزید شوند . 
اصلا آقا ! اگر از ما دلخور نمیشوید و فحش مان نمیدهید باید خدمت تان عرض کنیم که ما جماعت ایرانی - از روشنفکرش بگیر تا سیاستمدار و نویسنده و شاعر و پرولتاریا و برزگر و چلنگر و کودک دبستانی مان ؛ همه مان از قبیله خشم هستیم . از قبیله جهلیم . 
و بگمانم حضرت مولانا ما را خوب می شناخت که فرموده است : 
ما همه شیران ؛ ولی شیر علم 
حمله مان از باد باشد دم به دم 
آقا ! ما دل به دریا زدیم و بمصداق " بگویی بد باشی به که نگویی و خر باشی " حرف دل مان را گفتیم  . طاقت فحش و فضیحت را هم  نداریم چرا که ما هم از همان قوم و قبیله شما هستیم . یعنی از قبیله خشم . از قبیله جهل . 
حالا که ما حرف های مان را زدیم یکوقت نکند بیایید بگویید : آقای گیله مرد ؛  سخن تو ده گز به نیم گوز !!

۳ فروردین ۱۳۹۴

آرزو بر جوانان عیب نیست


شاعر نغز گوی پارسی حضرت ابن یمین می فرمایند :
اهل عالم همه کشاورزند
هر چه کارند همچنان دروند
و حضرت حافظ هم می فرمایند :
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی
هرچند حضرت رودکی عقیده دیگری دارد و میفرماید :
هر که نامخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
اما ما همچنان چشم براهیم ببینیم آیا به عمر ما قد میدهد که نمیریم و بمانیم و ببینیم آنها که باد کاشته اند کی توفان درو خواهند کرد ؟
*بعد التحریر : صد البته آرزو بر جوانان عیب نیست !!

۲ فروردین ۱۳۹۴


مملکت امام زمانی اینجاست !!
یک آقای شیر پاک خورده‌ای ؛ قطعه زمینی را برای ساختن خانه های سازمانی به ارتش جمهوری نکبتی اسلامی میفروشد . هنوز مرکب این معامله شیرین خشک نشده بود که همین زمین را دوباره میفروشد به سپاه پاسداران . بعدش هم میرود بانک و روی همین زمین یک وام چاق و چله میگیرد . دست اخر برای اینکه ثوابی هم برده باشد یک نوک پا تشریف میبرد حوزه علمیه قم و همین قطعه زمین را وقف حوزه علمیه میکند تا جماعت ملایان و بچه ملایان برایش دعا کنند و جاده بهشت برایش هموار تر و بی دست انداز تر بشود . سرانجام بار و بندیلش را می بندد و خوش و خندان با یک چمدان پول راهی فرنگستان میشود .
از همه اینها گذشته تازگی ها فهمیده اند که این زمین متعلق به سازمان منابع طبیعی بوده و هیچکس حق خرید و فروش آنرا نداشته است !!!
این را میگویند مملکت امام زمانی !

مردان خدا !!

یک آقای خاخام امریکایی  به اتهام دید زدن زنان برهنه به زندان محکوم شده است !
این عالیجناب شصت و سه ساله که " فرونیدل " نام دارد بمدت بیست و پنج سال خاخام کنیسه  " کاشر اسراییل " در محله جورج تاون واشنگتن بود که دو تن از با نفوذ ترین سناتور های یهودی نیز عضو آن  هستند 
جناب آقای خاخام از زنانی که برای انجام مناسک مذهبی غسل " میکوه " در گرمابه ویژه این کنیسه برهنه میشدند مخفیانه فیلم میگرفت ودر ساعاتی که از ذکر خدا و نوحه و ندبه و نیز نفرین به فلسطینیان فارغ میشد به تماشای آنها می نشست تا به خدا نزدیک تر بشود !
در همین امریکای خودمان  سال گذشته کلیسای کاتولیک ششصد میلیون دلار خسارت به آدمهایی داد که مورد تجاوز جنسی کشیش ها و اسقف ها و کاردینال ها قرار گرفته بودند . 
ما چون از روز قیامت و مار غاشیه و درخت زقوم وروز پنجاه هزار سال و  کنده نیم سوزی که در جهنم  توی ماتحت آدم فرو میکنند بد جوری می ترسیم چیزی در باره حجج اسلام و علمای اعلامی که در حجره های حوزه های علمیه یا مفعول بوده اند یا فاعل   - و بقول عبید زاکانی یک دانه آدم کون درست توی شان پیدا نمی شود - چیزی نمیگوییم اما محض خالی نبودن عریضه باید خدمت تان عرض کنیم که الحمدالله در سایه توجهات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه !  پنج تن از برادرانی  که در حوزه های علمیه  به " مفاعیل خمسه " معروف بوده اند یکی شان رییس قوه قضاییه ؛ یکی شان رییس قوه مقننه ؛ و سه تای دیگرشان هم  استاندار و دالاندار و صاحب آلاف و اولوف شده اند که آن سرش نا پیدا . 
خداوند همه بندگان ببوی خودش را به راه راست و صراط مستقیم هدایت بفرماید و اگر زحمتی نیست مختصری هم عقل به این آقای گیله مرد خسته و وامانده و پریشان و از همه جا رانده عطا بفرماید که در این پیرانه سری مجبور نباشیم هی حلیم حاج میرزا غضنفر را بهم بزنیم و هی برای خودمان دشمن بتراشیم . بمنه و کرمه !

۱ فروردین ۱۳۹۴

 Enlarge font
گهی پشت زین و گهی زین به پشت! نا گفته هایی از دوران رضا شاه
*- روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند .
وقتیکه پیر مرد از اتومبیل پیاده شد؛ رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد .
پیر مرد به رضا شاه گفت: قربانت بشوم. من صد تومان شما را نمی خواهم. فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است.
رضا شاه گفت: پدر جان ! این صد تومان را ببر به آن فلان فلان شده ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند! ( 1)