دنبال کننده ها

۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

درد اهل قلم ....و ناقوس هولناک جهالت و مرگ ...

اگر روزگار بر مراد من بودی
و قلم بمراد خود بر کاغذ نهادمی
جز تعزیت نامه ها ننوشتمی
اما مرا از آن غیرت آید
که هر کس در احوال مصیبت دیدگان
نگاه کند از راه تماشا !
مصیبت دیده ای بایستی
تا غم خود با او بگفتمی
ترا بوی شیر از دهان آید
با تو چه توان گفت ؟؟

"عین القضات همدانی "


سر گذشت اهل قلم در میهن ما سرگذشت تلخ و غم انگیزی است
سر گذشت رویارویی تعقل و عصبیت های جاهلی است . قصه تلخ و درد انگیز خون و مرگ و تبعید و تکفیر و زندان و آوارگی است .

از همان روزی که عبدالله بن مقفع ؛ نویسنده ؛ مترجم ؛ اندیشمند و فیلسوف ایرانی را بدستور خلیفه اسلام دست و پای بریدند و زنده در تنور داغ افکندند تا زمان و زمانه ای که خون حلاج ها و عین القضات ها و عشقی ها و فرخی ها و گلسرخی ها و سلطان پور ها و سعیدی سیرجانی ها ؛ دار های تعصب و بی خردی را آذین بست ؛ همواره شمشیر تعصب در برابر قلم و خرد قد افراشته است و قصه تلخ و درد انگیز خون و مرگ و تکفیر و تبعید و زندان قرن هاست که در وطن ما تکرار میشود .

در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان ؛ می نویسد :
" شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط : یکی آنکه روزنامه ها آزاد نباشد . دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد . سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد . ......
و دیدیم که محمد علی شاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی ؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

درد اهل قلم در ایران درد عمیق و ریشه داری است و آنچه بر اهل قلم در میهن ما گذشته و میگذرد چیزی جز شقاوت و نا مردمی حکومتگران را بیان نمی کند .

در سر گذشت میرزا جهانگیر خان شیرازی ؛ مدیر روزنامه صور اسرافیل می خوانیم که :
وقتی کودتا گران محمد علی شاهی مجلس شورای ملی را به توپ بستند و به دستگیری و اعدام آزادیخواهان دست زدند ؛ روز چهار شنبه سوم تیر ماه ؛ ملک المتکلمین و میرزا جانگیر خان را بی آنکه باز پرسی کنند یا به داوری کشند نابود کردند .
شادروان احمد کسروی در تاریخ مشروطه ایران در شرح اعدام این بزرگمردان آزاده که جان خود را در راه حق گویی و آزادیخواهی فدا کردند از قول یکی از همزنجیران آنان چنین می نویسد:
" ....چون اندکی گذشت ؛ دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیر خان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یک زنجیری زده گفتند : بر خیزید بیایید . گویا هر دو دانستند که برای کشتن می برندشان .
ملک ؛ دم در ؛ با آواز دلکش و بلند این شعر را خواند :
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر فصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان !
ما همگی اندوهگین شدیم و این اندوه چند برابر شد وقتی دیدیم آن دو فراش زنجیر هایی را که به گردن ملک و جهانگیر خان زده و برده بودند بر گردانیده ؛ در جلوی اتاق بر روی دیگر زنجیر ها انداخته و ما بیگمان شدیم که کار آندو به پایان رسیده است .

مامونتوف نیز می نویسد :
" سر گذشت این دو تن بسیار ساده بود . امروز ایشان را به باغ بردند و پهلوی فواره نگهداشتند . دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته و از دو سو کشیدند . خون از دهان ایشان آمد . و این زمان دژخیم سومی خنجر به دل های ایشان فرو کرد و آنان را بدین سان کشتند .

میرزا یحیی دولت آبادی در کتاب " حیات یحیی" در این باره می نویسد :
قزاقان ؛ نخست میرزا جهانگیر خان و بعد دیگران را دستگیر کرده و آنها را بی نهایت کتک میزنند و سر و پای برهنه همه را به قزاقخانه می برند . در راه که این جمع را می بردند ؛ بعضی از مردم نادان به آنها ناسزا گفته ؛ نسبت های نا شایسته میدهند . میرزا جهانگیر خان پی در پی نطق میکند و از کتک و زخم کارد اندیشه نکرده میگوید : ای مردم ! ما رفتیم ؛ اما شما دست از مشروطه بر ندارید .
به همین حال آنها را می برند تا وارد قزاقخانه میکنند و آنجا محبوس میشوند . صاحب منصبان قزاقخانه پی در پی به محبس آنها آمده آنها را فحش داده آزار میکنند . میرزا جهانگیر خان در این حال از نطق های وطنخواهانه دست بر نمیدارد و دقیقه ای آرام نمی گیرد .بالاخره از بس حرف میزند محبس او را جدا میکنند .
ملک المتکلمین گرسنه و تشنه است . چون او را برهنه نکرده اند پولی دارد . به یکی از قزاقان میدهد برای او نان و نان خورش و آبی بیاورد و خواهش میکند میرزا جهانگیر خان را هم بیاورند با او غذا بخورد .و او را هم میآورند ؛ غذا خورده ؛ بجای خود بر میگردانند

طرف عصر آنها را به باغ شاه می برند و همه را در یک زنجیر می بندند . در بردن آنها به باغ شاه و هنگام ورود به محبس ؛ و در محبس ؛ آنها را آزار بسیار میکنند . دست ملک المتکلمین جراحت بر میدارد . فردا صبح که میشود ؛ پاسی از روز بر آمده ؛دو نفر قزاق به محبس آمده ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را با زنجیر می برند . ساعتی طول نمی کشد که زنجیر های آنها را آورده آنجا می اندازند . خلاصه اینکه آنها را می برند در گوشه باغشاه در میان فوج قزاق . اول طناب به گردن ملک المتکلمین افکنده ؛ مدتی او را عذاب میدهند و بالاخره میر غضبان با کاردی روی شکم او افتاده شکمش را پاره میکنند و به سختی جان میدهد . بعد از آن میرزا جهانگیر خان را میآورند . چون کشتن رفیق خود را دیده است رمقی برای او باقی نمانده . به پای خود نمی تواند بیاید .او را میآورند . طناب بر گردنش انداخته به فشار کمی جان میدهد .
نعش هر دو را در میان خندق شهر می اندازند . نعش ها آن روز و آن شب در خندق است و بعد به همت یکی از وطنخواهان هر چه از آنها باقی مانده بخاک سپرده میشود ....

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

اینجا مشهد است ....


aboli_moezzi
by aboli_moezzi
19-Apr-2010

این همه آدم خسته و غمگین. این همه لباس سیاه به غم آلوده. اینجا کمرنگ ترین رنگ بدبختی، خاکستری است. آن هم از نوع عزا دارش. پیراهن های بدون آهاری که چند دگمه یخه شان از عصیان و بغض، الماس پیاده رو ها شده اند.

نه سلامی، نه علیکی! دیگر یواش یواش تنها " ای بد نیستم!" جواب هر احوالپرسی شده. مردم حتی دل رفتن به سفره چهارشنبه همسایه را هم ندارند. پنجه های خونین بر روی دیوار مقصد گم شده ای را نشانش نمیدهد، بلکه مدرک جنایت شبانه اهریمنان است. در اینجا جُغدها چه بزمهایی که راه نمی اندازند. دیگر با حبه قند پرتابی هم نمیشود شومی شان را از خود دور کرد.

پسر کوچیکه لبنیاتی سر کوچه، مرغ حق را با تفنگ ساچمه ایش زده و همانجا فلک زده را در حال جان کندن رها کرده است. مردم به بهانه سردی هوا، نفسها را در مُشتهایان کوف میکنند تا رمقی باشد تا آن را به نشانه اعتراض در هوا بچرخانند. همان نفسهای پر بخاری که مثل مه فریاد ها را در خود پنهان کرده است... اینجا مشهد است!

۳۰ فروردین ۱۳۸۹

قرآن ....

دلقکی بنام رییس جمهور

Tehran Protest Poster

زنا و زلزله!
(طنز)


عسگر آهنین


• خواهرم زلزله ایجاد مکن
در دلم ولوله ایجاد مکن

دل مردان مسلمان، نرم است
لرزه در این ژله ایجاد مکن ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
شنبه ۲٨ فروردين ۱٣٨۹ - ۱۷ آوريل ۲۰۱۰




خواهرم زلزله ایجاد مکن
در دلم ولوله ایجاد مکن

دل مردان مسلمان، نرم است
لرزه در این ژله ایجاد مکن

ضربه بر بیضه اسلام، مزن
بهر ما مشغله ایجاد مکن

کرده ای باطله هر حکم و حدیث
کاغـذ ِ باطلـه ایجاد مکـن

لرزه خیزست تکان های زنا
توبه کن، زلزله ایجاد مکن!

۱۷ آوریل ۲۰۱۰


۲۵ فروردین ۱۳۸۹

گفتگوی رکسانا صابری با مجله تایم


When Roxana Saberi packed her bags for Iran in 2003, she could not have anticipated that part of her six-year stay would include five months in the country's most notorious prison. When her press credentials were suddenly revoked in 2006 (after years of filing reports for foreign news organizations), she chose to stay in the country she had grown to love and work on a book instead. Then on Jan. 31, 2009, four men forced her from her home, accused her of being a spy and placed her in solitary confinement in Evin Prison. She was heavily interrogated and coerced into telling a false tale of how she used her book as a cover for her work as an American spy — a "confession" she later recanted. After a sham trial, she was sentenced to eight years in prison. Thanks in large part to international calls for her release (most notably from President Barack Obama and Secretary of State Hillary Clinton), Saberi was freed on May 11, 2009. She returned home to publishBetween Two Worlds: My Life and Captivity in Iran — a much different book than the one she initially planned on writing.(See an audio slide show of Iranian society.)

Reading the acknowledgments section of your book is incredible — just to see all the people and organizations that supported your release.
I was very humbled by it and very grateful. Almost a little embarrassed that my detention had created such a fuss. I did hear a little bit about some of the efforts that were taking place on my behalf when I was in prison, and I felt empowered. I felt like I was not alone anymore.

How did the people of Iran — those who are not part of the regime — respond to your story?
When I was released, the Iranian people, many of them, came up to me and apologized for the way I was treated. They said, "I'm so sorry you were our guest in this country and this is how you were treated." I said, "I know it's not your fault. You had nothing to do with those people who arrested me." There were very kind shopkeepers who didn't want to charge me. A taxi driver told me that a local bazaar was selling "Roxana scarves" [blue scarves that resembled the one she wore in a photograph circulated in the media]. That was very amusing. It's not just me who they treat this way, but other political prisoners and prisoners of conscience who go to Evin. When they come out, they are seen as heroes. It's the exact opposite of what the regime wants to happen. I think that Iranians know that some of the best people — the most courageous among them — are sent to prison. They're punished because they are courageous enough to speak out for basic rights.(See pictures of daily life in Iran.)

Do you have hope for the future of Iran?
I do have hope for the country. Of course, right now, like many people, I am worried about the current state of affairs — the oppression and brutality and violence that has been used against people peacefully pursuing basic human rights. But I think the majority wants a more peaceful democratic government, a government that respects human rights.

Do you think change is possible?
So much of the population is young. About two-thirds of the population is under 30, so they weren't alive at the time of the revolution. They're more and more connected to the world through technology and travel, relatives in other countries. More and more women are going to universities, many people are moving from the rural areas into the cities so they're exposed to new ideas. Many Iranians realize what universal human rights are, and they want rights that they see other people in other countries having. Right now they face a lot of obstacles, but I think they will prevail. It's not clear when, but eventually they will.

In the meantime, a lot of Iranians may end up in a situation like yours.
I cried when I was freed, and my tears were both of joy and of sorrow — joy for my freedom, but sorrow for those prisoners of conscience I was leaving behind. I was freed in large part because of the amount of international support I was fortunate to get. What about all these other people? They deserve freedom as much as I did. That's a large part of why I wrote this book. So people would understand what happened to me is happening to so many others. I felt like I had both an opportunity and a responsibility to tell of the injustices that are taking place.

Will these methods succeed in silencing those who want change in Iran?
Using force and violence, imprisoning people, intimidating and harassing them — that will never eliminate these demands for change. It might scare them into silence, but it will only increase the gap between the regime and a large part of society. When you imprison one, you're breeding resentment among many other people — that prisoner's family members, friends and colleagues — so they are multiplying resentment by the measures they are using.

In the epilogue, you say that when you were first at home in the U.S., you found yourself looking over your shoulder. Do you still have that feeling? Like the Iranian government could come after you?
Yes, sometimes I do. I wonder if they can still read my e-mails now that I'm in America. Do they follow me here? They made it seem like they have agents all over the world, and I know that they do have a lot of agents in different parts of the world. I know other former prisoners feel the same way I do, and some have been threatened. I have not been threatened.

You didn't know for six years in Iran that they were following you as closely as they were.
People have asked me, "If you knew you were being watched or you thought you might be monitored, why did you still interview people?" I tell them, "Because what I was doing wasn't illegal." I was doing my work openly. I had nothing to hide. It's like Gandhi says, "There won't be a need for the secret service if you think everything out loud." I always thought if they know what I am doing, they will see that it is harmless. Every time I would go on an interview, I would tell people this was going to be published in English, to show a more complete view of Iran for outsiders. People were very willing to talk to me. They wanted outsiders to have a more comprehensive view of Iran.

Do you still plan to publish the book you were working on at the time of your arrest?
I'm not sure. I do hope that I can return to that book. If I don't write it, it could be a victory for my captors.

۲۴ فروردین ۱۳۸۹

زمانه بی همزبانی ها ....

سالها پیش ؛ هنگامی که سر دبیری روزنامه خاوران را بعهده داشتم با انسان فرزانه ای آشنا شدم که یاد و خاطره اش هیچگاه از ذهن و ضمیر من پاک نخواهد شد .
این انسان وارسته پروفسور رضا آراسته بود که سالهای سال بی هیچ هیاهویی در دانشگا ههای امریکا به تدریس تاریخ و فرهنگ و ادب ایران اشتغال داشت و اکنون پانزده سالی میشود که چشم از جهان فرو بسته است .

پروفسور آراسته ؛ از چهره های برجسته ادب ؛ تاریخ ؛ و فلسفه ،متاسفانه در جامعه ایرانی خیلی کم شناخته شده است .
این استاد فاضل وارسته را باید از نخستین چهره های ایرانی دانست که در شناساندن مولانا جلال الدین محمد بلخی به جهان غرب نقش اساسی و تاثیر گذار داشته است
همکاری مستمر و دراز مدت ایشان با محقق نامدار اریک فرام در تبیین اندیشه های مولانا سبب شد تا پژوهشگران و فلاسفه غربی با رمز و راز ها و پیچیدگی های فلسفی تفکر این اندیشمند و متفکر ایرانی عمیقا آشنا شوند

پروفسور رضا آراسته گهگاه تب و تاب های درونی خویش را به زبان شعر بیان میکرد که اکنون دفتر کوچکی از اشعار او به انگلیسی در دست است .

من در مراسم خاکسپاری او با فرزندش داریوش آشنا شدم اما زمانه بی همزبانی ها و گرفتار شدن در چنبر روز مرگی ها مرا در غبار زمانه گم کرد و ندانستم بر او چه رفته است .

با گرامیداشت یاد و خاطره آن استاد عزیز - که علاوه بر فضایل علمی ؛ تجلی عینی مهر و انساندوستی و آدمیت بود- چند شعر ایشان را برای شما باز گو میکنم . این شعر ها البته به انگلیسی است و من آنرا به فارسی بر گردانده ام .

امریکا

روی سکه نوشته است :
به خدایی که ما به او ایمان داریم
بر روی صورت انسان اما ؛ نوشته است :
به سکه ای که ما به آن ایمان داریم
چه انسانی ؟!
چه سکه ای ؟!

دیروز ؛ خدا انسان را آفرید
امروز ؛ هر انسانی میگوید :
سکه ای بمن بده ! خدا با تو خواهد بود !
چه دگرگونی شگرفی
چه انسانی ......!!

فردا ؛ که این سکه بی بها میشود
نه خدایی است
نه سکه ای
و نه انسانی !!


DOG CHAINS

In every walk in every park

I meet men and women chained to dogs.

Though the human holds the leash,

The dog leads the way.

The aged feel lonely.

In bygone days they turned to God

But now they turn to dog-

The same word, reversed!

قلاده سگ

در هر پارک که قدم میزنم
مردانی را می بینم
زنانی را می بینم
که انگار به سگ های شان زنجیر شده اند .
انسان ؛ قلاده به دست دارد
و سگ
در راهی که میخواهد پیش میرود .
زمانه بی همزبانی هاست
در گذشته ها
انسان به خدا پناه می برد
اما ؛ اکنون ؛
به سگ ها روی آورده است
THE SAME WORD
REVERSED!!

۱۴ فروردین ۱۳۸۹

سیزده بدر .... و مادر بزرگ....

بگمانم چهار سال پیش بود . من و عیال از سانفرانسیسکو راه افتاده بودیم رفته بودیم لس آنجلس بلکه دو سه روزی استخوان سبک بکنیم .

جای تان خالی ؛ یک روز صبح پا شدیم رفتیم کله پاچه خوری !!شاید بیست - سی سال بود کله پاچه نخورده بودیم .
رفتیم توی یک مغازه کله پاچه فروشی ؛ کنار حوض نشستیم و گفتیم گور پدر کلسترول ! یک عالمه کله پاچه خوردیم و بعدش راه افتادیم رفتیم خرید .

فردایش سیزده بدر بود . عیال گفت : چطور است فردا برویم سیزده بدر ؟؟
گفتیم عیال جان ! چه سیزده بدری ؟ ما که چیزی با خودمان نیاورده ایم .برویم سیزده بدر که چه ؟؟
عیال در آمد که : ای بابا ! برویم تماشای مردم !

ما هم روز بعدش کفش و کلاه کردیم و پرسان پرسان رفتیم به پارک درندشتی که قرار بود ایرانی ها در آنجا سیزده بدر شان را بر گزار بکنند .
وقتیکه رسیدیم آنجا دیدیم خدای من ! تا چشم کار میکند خلایق اینجا و آنجا نشسته اند و دارند میخورند و می نوشند و می رقصند . من در تمامی عمرم اینهمه ایرانی را یکجا ندیده بودم . شاید شصت - هفتاد هزار نفر بودند .
هر گوشه ای بساطی بود . چنان بساطی که من حتی نمونه اش را در ایران هم ندیده بودم .

رفتیم یکی دو ساعتی گشتی زدیم و دیدنی ها را دیدیم و آمدیم پای سایه درختی نشستیم تا نفسی تازه کنیم .
کنار ما ؛ یک خانواده ده - پانزده نفری بساط شان را پهن کرده بودند و چای و قلیان و هندوانه و تخم آفتاب گردان و انواع و اقسام شیرینی جات رو براه !

عیال مان که به سبک و سیاق جماعت شیرازی ؛ زود آشنا و زود جوش و رفیق باز است سر صحبت را با یکی از خانم ها باز کرد و آنها تا فهمیدند ما از سانفرانسیسکو آمده ایم و بار و بندیلی با خودمان نیاورده ایم ما را به زور کشاندند روی سفره خودشان و هی آجیل و میوه و هندوانه و شکلات و خوردنی جات بود که بما تعارف میکردند و بخورد ما میدادند .

خلاصه اینکه یواش یواش با هم دمخور شدیم و آنها از کار و بارمان پرسیدند و ما هم از کسب و کارشان پرسیدیم و شدیم رفیق جان جانی !! انگار صد سال است که همدیگر را می شناسیم و روی سفره هم بزرگ شده ایم .

خانم شصت - هفتاد ساله ای که بعد ها فهمیدیم مادر بزرگ خانواده است گوشه ای نشسته بود و مثل همه مادر بزرگ ها امر و نهی میکرد .
عیال مان رو کرد به یکی از خانم ها و گفت : خوش به حال تان که مادر بزرگ تان با شماست .
همگی شروع کردند به خندیدن . گفتیم : چرا می خندید ؟
گفتند : آخر نمیدانید مادر بزرگ چه دسته گل هایی به آب میدهد و چه بلاهایی سرمان میآورد !!
گفتیم : چه بلایی ؟

گفتند : یکی از پسر های مادر بزرگ در یکی از شهر های ایالت اورگان صاحب یک پمپ بنزین است . مادر بزرگ هم از مجموعه لغات انگلیسی فقط سه تا کلمه را بلد است :
MY SON - GAS STATION - SHELL
گاهگداری که مادر بزرگ می خواهد به اورگان به دیدن پسرش برود ما او را ور میداریم می بریم به آژانسی که نزدیکی های خانه مان است برایش بلیت میخریم و روانه اش میکنیم برود اورگان.

چند وقت پیش ؛ مادر بزرگ از دست مان عصبانی میشود . حالا چرا ؟ نمیدانیم . روزی که همه مان رفته بودیم سر کار مان مادر بزرگ پا میشود میرود به همان آزانس و به زبان بی زبانی حالی شان میکند که می خواهد برود اورگان !
آنها هم بلیطی برایش تهیه میکنند و یک تاکسی هم صدا میکنند و راهی فرودگاهش میکنند .

مادر بزرگ سوار هواپیما میشود و میرود اورگان . وقتی به آنجا میرسد می بیند ای داد و بیداد ؛ نه شماره تلفن پسرش را آورده نه نشانی اش را !...
چه کار بکند ؟ چه کار نکند ؟ میرود سراغ پلیس فرودگاه و میگوید :
MY SON - GAS STATION - SHELL

پلیس فرودگاه حالی اش میشود که مادر بزرگ توی این شهر درتدشت دنبال پسرش میگردد . ناچار به همه پمپ بنزین های شهر زنگ میزنند و با هزار بد بختی پس از سه چهار ساعت آقا زاده ایشان را پیدا میکنند و دست مادر بزرگ را توی دستش میگذارند و تو بخیر و ما به سلامت !

اما بشنوید اینور قضیه را . اینها می آیند خانه می بینند مادر بزرگ نیست .هر چه منتظر میمانند و هر چه به این در و آن در میزنند می بینند جا تر است و بچه نیست . تازه می خواهند دست به دامان پلیس بشوند که می بینند از اورگان زنگ زده اند و میگویند مادر بزرگ آنجاست !!

جای تان خالی کلی خندیدیم و یکی از شاد ترین و زیبا ترین سیزده بدر های عمرمان را گذراندیم .


صاحب

۹ فروردین ۱۳۸۹

خروس آ تقی رفته به منزل ...!!!

جای تان خالی ؛ امسال عید ؛ ما " بزرگ خاندان ! " شده بودیم . یعنی اینکه گویا بخاطرموی سپید مان همه فک و فامیل ریسه شده بودند و آمده بودند خانه مان عید دیدنی .!

ما به سبک و سیاق مرسوم ؛ زولبیا بامیه مان را نوش جان کردیم و تخمه ها مان را شکستیم و عیدی ها را دادیم و جای تان خالی مختصری هم از آن زهر ماری ها خوردیم که گفته اند :
ساقیا ؛ امروز می نوشیم ؛ فردا را که دید ؟؟
بعدش هم آمدیم نشستیم بلکه دو کلام گل بگوییم و گل بشنویم !
چشم تان روز بد نبیند . دیدیم عده ای دور یک میز جمع شده اند و ضمن اینکه دارند زولبیا بامیه شان را می لمبانند افتاده اند به بحث های سیاسی !
ما توی دل مان گفتیم : خدا بخیر بکند . حالاست که جنگ مغلوبه بشود و آقایان زنده و مرده همدیگر را یکی بکنند و جای آبادان برای آباء و اجداد هم باقی نگذارند . انشاءالله که در این شب عیدی رفقا دست به یقه نشوند و شب عید مان را خراب نکنند و دست مان را هم توی حنا نگذارند !!

خدا را صد هزار مرتبه شکر دعای مان مستجاب شد و اگر چه دو سه تا از رفقا نزدیک بود جوش بیاورند و بزنند کاسه کوزه مان را خراب بکنند ؛ اما خدا خدایی کرد و بحث های سیاسی رفقا به یقه درانی و فحش و فحش کاری نکشید .

ما که یک گوشه ای نشسته بودیم و از ترس لالمونی گرفته بودیم ولام تا کام حرفی و سخنی نمی گفتیم متوجه شدیم که خیلی از رفقا در بحث و جدل های شان ؛ بجای استدلال های علمی چپ و راست از شعر حافظ و سعدی و فردوسی و ناصر خسرو و نمیدانیم اثیر الدین اخسیکتی استفاده میکنند و برای آنکه میخ شان را خوب بکوبند بیتی از فلان شاعر را می خوانند و لابد به استناد این گفته معروف حضرت ارسطو که " شعر ؛ صادق تر از تاریخ است " قال قضیه را میکنند و بحث را خاتمه یافته تلقی میفرمایند .

از شما چه پنهان ما خودمان اگر چه نه شاعریم ؛ نه سر پیازیم ؛ نه ته پیازیم ؛ اما هم از شعر خوش مان میآید و هم گهگاه در پرت و پلاهایی که می نویسیم از چاشنی شعر استفاده میکنیم و بیتی ؛ مصرعی ؛ رباعی ای ؛ چیزی را بکار می بریم بلکه نوشته هامان رنگ و بویی بگیرد و قابل خواندن بشود . اما اینکه بیاییم در بحث های جدی سیاسی مان از شعر حافظ و مولانا و سعدی و نظامی و ناصر خسرو مدد بگیریم بگمان مان چیزی جز خنده قبا سوختگی نصیب مان نمی کند .

حالا که صحبت از شعر و این حرفهاست این را هم برایتان بگوییم که استاد زنده یادمان مجتبی مینوی میفرمودند که : اگر ما به تعداد شاعران مان " گاو "میداشتیم می توانستیم شیر و ماست و پنیر و گوشت دنیا را بدهیم !!

اگر چه از قدیم ندیم ها گفته اند که : آخر شاعری اول گدایی است ! و شعر طنزی هم داریم که میگوید :
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تن جان میدهند از گشنگی
با این وصف ؛ بقدرتی خدا ؛ از هفتاد میلیون نفوسی که در ایران داریم - منهای یک میلیون واعظ و روضه خوان و مرثیه خوان و مداح و نوحه پرداز و مصیبت نامه نویس - پنجاه شصت میلیون شاعر داریم که به زبان شعر سخن میگویند ؛ به زبان شعر بحث سیاسی میکنند . به زبان شعر ناسزا میدهند . و اگر چه نمی توانند میان شتر صالح و خر دجال فرقی بگذارند ؛ اما باد به بروت می اندازند و سینه شان را جلو میدهند و چنان شعر های بند تنبانی میسازند و میخوانند که صد رحمت به شعر آن خدا بیامرز که میفرمود :
خروس آ تقی رفته به هیزم
که از بوی دلاویز تو مستم
چه خوش گفته است سعدی در زلیخا
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها !!
آ سید عباس هم با من کمک کرد
که طبعش در غزل سازی است هموار !!

باری ؛ درد سرتان ندهیم .امسال عید مان به میمنت و مبارکی به خیر و خوشی گذشت و اگر عمرمان وفا کرد دو باره برای تان خواهیم نوشت و فی الواقع زیره به کرمان ؛ خرما به بصره ؛ لعل به بدخشان ؛ آبگینه به حلب ؛ قطره به عمان ؛ فلفل به هندوستان ؛ گوهر به کان ؛ شکر به خوزستان ؛ دیبا به روم ؛ حکمت به یونان ؛ نافه به ختا ؛ چغندر به هرات ؛ و سرمه به سپاهان خواهیم برد .

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه ؟ حدیث ما بود دراز .