دنبال کننده ها

۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

درد اهل قلم ....و ناقوس هولناک جهالت و مرگ ...

اگر روزگار بر مراد من بودی
و قلم بمراد خود بر کاغذ نهادمی
جز تعزیت نامه ها ننوشتمی
اما مرا از آن غیرت آید
که هر کس در احوال مصیبت دیدگان
نگاه کند از راه تماشا !
مصیبت دیده ای بایستی
تا غم خود با او بگفتمی
ترا بوی شیر از دهان آید
با تو چه توان گفت ؟؟

"عین القضات همدانی "


سر گذشت اهل قلم در میهن ما سرگذشت تلخ و غم انگیزی است
سر گذشت رویارویی تعقل و عصبیت های جاهلی است . قصه تلخ و درد انگیز خون و مرگ و تبعید و تکفیر و زندان و آوارگی است .

از همان روزی که عبدالله بن مقفع ؛ نویسنده ؛ مترجم ؛ اندیشمند و فیلسوف ایرانی را بدستور خلیفه اسلام دست و پای بریدند و زنده در تنور داغ افکندند تا زمان و زمانه ای که خون حلاج ها و عین القضات ها و عشقی ها و فرخی ها و گلسرخی ها و سلطان پور ها و سعیدی سیرجانی ها ؛ دار های تعصب و بی خردی را آذین بست ؛ همواره شمشیر تعصب در برابر قلم و خرد قد افراشته است و قصه تلخ و درد انگیز خون و مرگ و تکفیر و تبعید و زندان قرن هاست که در وطن ما تکرار میشود .

در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان ؛ می نویسد :
" شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط : یکی آنکه روزنامه ها آزاد نباشد . دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد . سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد . ......
و دیدیم که محمد علی شاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی ؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

درد اهل قلم در ایران درد عمیق و ریشه داری است و آنچه بر اهل قلم در میهن ما گذشته و میگذرد چیزی جز شقاوت و نا مردمی حکومتگران را بیان نمی کند .

در سر گذشت میرزا جهانگیر خان شیرازی ؛ مدیر روزنامه صور اسرافیل می خوانیم که :
وقتی کودتا گران محمد علی شاهی مجلس شورای ملی را به توپ بستند و به دستگیری و اعدام آزادیخواهان دست زدند ؛ روز چهار شنبه سوم تیر ماه ؛ ملک المتکلمین و میرزا جانگیر خان را بی آنکه باز پرسی کنند یا به داوری کشند نابود کردند .
شادروان احمد کسروی در تاریخ مشروطه ایران در شرح اعدام این بزرگمردان آزاده که جان خود را در راه حق گویی و آزادیخواهی فدا کردند از قول یکی از همزنجیران آنان چنین می نویسد:
" ....چون اندکی گذشت ؛ دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیر خان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یک زنجیری زده گفتند : بر خیزید بیایید . گویا هر دو دانستند که برای کشتن می برندشان .
ملک ؛ دم در ؛ با آواز دلکش و بلند این شعر را خواند :
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر فصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان !
ما همگی اندوهگین شدیم و این اندوه چند برابر شد وقتی دیدیم آن دو فراش زنجیر هایی را که به گردن ملک و جهانگیر خان زده و برده بودند بر گردانیده ؛ در جلوی اتاق بر روی دیگر زنجیر ها انداخته و ما بیگمان شدیم که کار آندو به پایان رسیده است .

مامونتوف نیز می نویسد :
" سر گذشت این دو تن بسیار ساده بود . امروز ایشان را به باغ بردند و پهلوی فواره نگهداشتند . دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته و از دو سو کشیدند . خون از دهان ایشان آمد . و این زمان دژخیم سومی خنجر به دل های ایشان فرو کرد و آنان را بدین سان کشتند .

میرزا یحیی دولت آبادی در کتاب " حیات یحیی" در این باره می نویسد :
قزاقان ؛ نخست میرزا جهانگیر خان و بعد دیگران را دستگیر کرده و آنها را بی نهایت کتک میزنند و سر و پای برهنه همه را به قزاقخانه می برند . در راه که این جمع را می بردند ؛ بعضی از مردم نادان به آنها ناسزا گفته ؛ نسبت های نا شایسته میدهند . میرزا جهانگیر خان پی در پی نطق میکند و از کتک و زخم کارد اندیشه نکرده میگوید : ای مردم ! ما رفتیم ؛ اما شما دست از مشروطه بر ندارید .
به همین حال آنها را می برند تا وارد قزاقخانه میکنند و آنجا محبوس میشوند . صاحب منصبان قزاقخانه پی در پی به محبس آنها آمده آنها را فحش داده آزار میکنند . میرزا جهانگیر خان در این حال از نطق های وطنخواهانه دست بر نمیدارد و دقیقه ای آرام نمی گیرد .بالاخره از بس حرف میزند محبس او را جدا میکنند .
ملک المتکلمین گرسنه و تشنه است . چون او را برهنه نکرده اند پولی دارد . به یکی از قزاقان میدهد برای او نان و نان خورش و آبی بیاورد و خواهش میکند میرزا جهانگیر خان را هم بیاورند با او غذا بخورد .و او را هم میآورند ؛ غذا خورده ؛ بجای خود بر میگردانند

طرف عصر آنها را به باغ شاه می برند و همه را در یک زنجیر می بندند . در بردن آنها به باغ شاه و هنگام ورود به محبس ؛ و در محبس ؛ آنها را آزار بسیار میکنند . دست ملک المتکلمین جراحت بر میدارد . فردا صبح که میشود ؛ پاسی از روز بر آمده ؛دو نفر قزاق به محبس آمده ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را با زنجیر می برند . ساعتی طول نمی کشد که زنجیر های آنها را آورده آنجا می اندازند . خلاصه اینکه آنها را می برند در گوشه باغشاه در میان فوج قزاق . اول طناب به گردن ملک المتکلمین افکنده ؛ مدتی او را عذاب میدهند و بالاخره میر غضبان با کاردی روی شکم او افتاده شکمش را پاره میکنند و به سختی جان میدهد . بعد از آن میرزا جهانگیر خان را میآورند . چون کشتن رفیق خود را دیده است رمقی برای او باقی نمانده . به پای خود نمی تواند بیاید .او را میآورند . طناب بر گردنش انداخته به فشار کمی جان میدهد .
نعش هر دو را در میان خندق شهر می اندازند . نعش ها آن روز و آن شب در خندق است و بعد به همت یکی از وطنخواهان هر چه از آنها باقی مانده بخاک سپرده میشود ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر