دنبال کننده ها

۱۴ فروردین ۱۳۸۹

سیزده بدر .... و مادر بزرگ....

بگمانم چهار سال پیش بود . من و عیال از سانفرانسیسکو راه افتاده بودیم رفته بودیم لس آنجلس بلکه دو سه روزی استخوان سبک بکنیم .

جای تان خالی ؛ یک روز صبح پا شدیم رفتیم کله پاچه خوری !!شاید بیست - سی سال بود کله پاچه نخورده بودیم .
رفتیم توی یک مغازه کله پاچه فروشی ؛ کنار حوض نشستیم و گفتیم گور پدر کلسترول ! یک عالمه کله پاچه خوردیم و بعدش راه افتادیم رفتیم خرید .

فردایش سیزده بدر بود . عیال گفت : چطور است فردا برویم سیزده بدر ؟؟
گفتیم عیال جان ! چه سیزده بدری ؟ ما که چیزی با خودمان نیاورده ایم .برویم سیزده بدر که چه ؟؟
عیال در آمد که : ای بابا ! برویم تماشای مردم !

ما هم روز بعدش کفش و کلاه کردیم و پرسان پرسان رفتیم به پارک درندشتی که قرار بود ایرانی ها در آنجا سیزده بدر شان را بر گزار بکنند .
وقتیکه رسیدیم آنجا دیدیم خدای من ! تا چشم کار میکند خلایق اینجا و آنجا نشسته اند و دارند میخورند و می نوشند و می رقصند . من در تمامی عمرم اینهمه ایرانی را یکجا ندیده بودم . شاید شصت - هفتاد هزار نفر بودند .
هر گوشه ای بساطی بود . چنان بساطی که من حتی نمونه اش را در ایران هم ندیده بودم .

رفتیم یکی دو ساعتی گشتی زدیم و دیدنی ها را دیدیم و آمدیم پای سایه درختی نشستیم تا نفسی تازه کنیم .
کنار ما ؛ یک خانواده ده - پانزده نفری بساط شان را پهن کرده بودند و چای و قلیان و هندوانه و تخم آفتاب گردان و انواع و اقسام شیرینی جات رو براه !

عیال مان که به سبک و سیاق جماعت شیرازی ؛ زود آشنا و زود جوش و رفیق باز است سر صحبت را با یکی از خانم ها باز کرد و آنها تا فهمیدند ما از سانفرانسیسکو آمده ایم و بار و بندیلی با خودمان نیاورده ایم ما را به زور کشاندند روی سفره خودشان و هی آجیل و میوه و هندوانه و شکلات و خوردنی جات بود که بما تعارف میکردند و بخورد ما میدادند .

خلاصه اینکه یواش یواش با هم دمخور شدیم و آنها از کار و بارمان پرسیدند و ما هم از کسب و کارشان پرسیدیم و شدیم رفیق جان جانی !! انگار صد سال است که همدیگر را می شناسیم و روی سفره هم بزرگ شده ایم .

خانم شصت - هفتاد ساله ای که بعد ها فهمیدیم مادر بزرگ خانواده است گوشه ای نشسته بود و مثل همه مادر بزرگ ها امر و نهی میکرد .
عیال مان رو کرد به یکی از خانم ها و گفت : خوش به حال تان که مادر بزرگ تان با شماست .
همگی شروع کردند به خندیدن . گفتیم : چرا می خندید ؟
گفتند : آخر نمیدانید مادر بزرگ چه دسته گل هایی به آب میدهد و چه بلاهایی سرمان میآورد !!
گفتیم : چه بلایی ؟

گفتند : یکی از پسر های مادر بزرگ در یکی از شهر های ایالت اورگان صاحب یک پمپ بنزین است . مادر بزرگ هم از مجموعه لغات انگلیسی فقط سه تا کلمه را بلد است :
MY SON - GAS STATION - SHELL
گاهگداری که مادر بزرگ می خواهد به اورگان به دیدن پسرش برود ما او را ور میداریم می بریم به آژانسی که نزدیکی های خانه مان است برایش بلیت میخریم و روانه اش میکنیم برود اورگان.

چند وقت پیش ؛ مادر بزرگ از دست مان عصبانی میشود . حالا چرا ؟ نمیدانیم . روزی که همه مان رفته بودیم سر کار مان مادر بزرگ پا میشود میرود به همان آزانس و به زبان بی زبانی حالی شان میکند که می خواهد برود اورگان !
آنها هم بلیطی برایش تهیه میکنند و یک تاکسی هم صدا میکنند و راهی فرودگاهش میکنند .

مادر بزرگ سوار هواپیما میشود و میرود اورگان . وقتی به آنجا میرسد می بیند ای داد و بیداد ؛ نه شماره تلفن پسرش را آورده نه نشانی اش را !...
چه کار بکند ؟ چه کار نکند ؟ میرود سراغ پلیس فرودگاه و میگوید :
MY SON - GAS STATION - SHELL

پلیس فرودگاه حالی اش میشود که مادر بزرگ توی این شهر درتدشت دنبال پسرش میگردد . ناچار به همه پمپ بنزین های شهر زنگ میزنند و با هزار بد بختی پس از سه چهار ساعت آقا زاده ایشان را پیدا میکنند و دست مادر بزرگ را توی دستش میگذارند و تو بخیر و ما به سلامت !

اما بشنوید اینور قضیه را . اینها می آیند خانه می بینند مادر بزرگ نیست .هر چه منتظر میمانند و هر چه به این در و آن در میزنند می بینند جا تر است و بچه نیست . تازه می خواهند دست به دامان پلیس بشوند که می بینند از اورگان زنگ زده اند و میگویند مادر بزرگ آنجاست !!

جای تان خالی کلی خندیدیم و یکی از شاد ترین و زیبا ترین سیزده بدر های عمرمان را گذراندیم .


صاحب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر