دنبال کننده ها

۲۴ مرداد ۱۴۰۲

خر مرضیه

خانم مرضيه هنرمند خوش آوای نسل ما ؛ در دهی در شمال شرقی تهران بنام - لالون - باغکی داشت که در آنجا زندگی ميکرد .
بعد از اينکه خانم مرضيه همچون میلیون ها نفر ديگر عطای زيستن در ايران را به لقای ملايان بخشيد و به زندگی در غربت تن در داد ؛ دخترش – هنگامه – در اين باغک زندگی ميکرد اما از آنجا که آقايان ملايان از نعل خر مرده هم نميگذرند ؛ نه تنها هنگامه بلکه خرش را هم از لالون بيرون کردند و آن باغک را مصادره فرمودند .
میدانم که هنگامه بعد ها به فرانسه پناه آورد اما نميدانم چه بر سر آن خر بيچاره آورده اند ؟خدا کند که بيچاره خرک را به کشتارگاه نفرستاده و گوشتش را به رستوران های بين راهی نفروخته باشند .
هادی خرسندی شعری در اين باره دارد و ميگويد : ما آدمها به اينجور سرنوشت برای خودمان و آدمهای ديگر عادت کرده ايم ؛ اين وسط دلم فقط برای خرک سوخت .
اين شما و اين هم شعر هادی . البته از زبان خرک بيچاره :
خدايا ؛ خود تو ميدانی که مخلص
بدور از باور مرضيه بودم
من آن خوش نغمه را هر گز نديدم
نپنداری خر مرضيه بودم
الاغی مال بعد از انقلابم
که در بوم و بر مرضيه بودم
نه در دررفتنش بودم شريکش
نه من همسنگر مرضيه بودم
شعور درک موسيقی ندارم
و گرنه نوکر مرضيه بودم
ندارم جرم مخصوصی جز اينکه
الاغ دختر مرضيه بودم
به قرآن ؛ دوستدار رهبرم من
خدايا ؛ حضرتعباسی خرم من
ز قول من بگو با حاکم شرع
که از نا فهمی اش در عرعرم من ....
—————
( این رفیق مان فرشین کاظمی نیا از فرانسه یادداشتی همراه با چند تا عکس برایم فرستاده است . یادداشت و عکس ها را اینجا میگذارم )
——//////——-
سلام آقا
هفته‌ی پیش رفته بودم شمال فرانسه، در برگشت، سری به گورستان شهر «اوور سور وواز» -خارج پاریس- زدم که قبر ونسان ون‌گوک و برادرش تئو و نیز مزار مرضیه و خلبان معزی و منوچهر هزارخانی آن جاست. از مزار مرضیه و دیگران، چند عکس و فیلم‌گرفتم، اگر مایلید برایتان بگذارم.
دیدم پستی از مرضیه گذاشتید، فکر کردم ممکن است برایتان جالب توجه باشد.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 68 others

۲۳ مرداد ۱۴۰۲

اندر احوال هرمز پسر نوشیروان

( پرسه ای در متون پارسی )
رفیقم- دکتر حسین عابد آملی-دوباره برایم یک عالمه کتاب آورده است. از تاریخ بلعمی بگیر تا انقلاب مشروطیت پروفسور ادوارد براون.
این روزها گهگاه ناخنکی به آنها میزنم . یادداشت هایی بر میدارم که اگر عمری و مجالی بود شاید به کارمان آید .
تاریخ بلعمی را می خوانم .از ابو محمد بلعمی. به تصحیح ملک الشعرای بهار. و شیفته نثر شگفت انگیزش میشوم .
تاریخ بلعمی یا « تاریخنامه بزرگ »ترجمه ای است که بلعمی از کتاب تاریخ پیامبران و‌پادشاهان یا همان تاریخ طبری نوشته محمد جریر طبری بسال ۳۵۲ هجری قمری انجام داده است .
تاریخ طبری از ابتدای آفرینش آدم تا آغاز سده چهارم هجری را در بر میگیرد که بلعمی آنرا بصورت فشرده و آزاد ترجمه کرده است.
با توجه به زمان نگارش این کتاب ، می توان آنرا پس از شاهنامه ابومنصوری قدیمی ترین نثر پارسی دری دانست.
تاریخ بلعمی از کهن ترین نمونه های نثر پارسی است که شمار واژگان عربی در آن بسیار اندک است .
در این کتاب بسیاری از واژگان کهن پارسی یافت می شود که اکنون متاسفانه از یاد رفته اند.
————-
اندر احوال هرمز پسر نوشیروان
(پس چون پیغامبر صلی الله علیه و سلم از مادر بزاد انوشروان زنده بود . و از پس آن ، هفت سال بزیست پس بمرد و پادشاهی به پسرش رسید هرمز….
پس چون انوشروان بمرد هرمز ملک بگرفت و همه کارها بر وی راست شد .
و داد هرمز چنان بود که از داد انوشروان در گذشت وملک عجم بر وی راست شد و درویشان و ضعیفان را نیکو داشتی و قویان را شکسته داشتی تا قوی و ضعیف همه راست شدند،. قوی بر ضعیف ستم نیارست کردن و جهان از داد وی پر شد . و هر سالی با سپاه بشدی از عراق بسوی دینور و نهاوند . و تابستان آنجا بودی ، و چون برفتی منادی بانگ کردی که هیچکس مبادا که اسب بر زمین کسی اندر راند. و سرهنگی بزرگ را بر آن کار کرده بود . و هر که فرمان نکردی او‌را عقوبت کردی تا از شدن و آمدن سپاه هیچکس را زیان نبودی….
و نیز گویند موبدان قصه بر داشتند و گفتند اندر میان ما جهودان و ترسایان بسیارند . ایشان را از پادشاهی ما بیرون باید کردن.
هرمزگفت : پادشاهی بزرگ را از مخالفت چاره نیست و‌ به پادشاهی بزرگ اندر از هر لونی مردم باشد .
و در ملک عجم هرگز به عدل و داد و انصاف هرمز هیچ ملک نبوده است .و لیکن عیب آن بودش که مردمان بزرگ را خرد داشتی و حق ایشان نشناختی و درویشان و حقیران را بر کشیدی به مرتبه بزرگ . و گفتی تا بر ضعیفان ستم نکنند .و هر که بر ضعیفی ستم کردی او‌را بکشتی….. بدین سبب درویشان او‌را دوست داشتندی و مهتران او‌را دشمن داشتندی …)
All reactions:
Zari Zoufonoun, Foad Roostaee and 30 others

اسکندر مقدونی

آقای مقربی معلم تاریخ مان بود . تازه لیسانس گرفته بود آمده بود معلم مان شده بود.
توی کلاس مان شاگردهایی بودند که از بابای مان پیر تر بودند . میآمدند توی کلاس می نشستند و هیچ معلمی جرات نداشت بگوید بالای چشم شان ابروست. این آقای مقربی با آن هیکل ریزه میزه اش جلوی آنها جوجه ای بنظر میآمد .
آقای مقربی میآمد توی کلاس بجای اینکه بما درس تاریخ بدهد و مثلا بگوید آغا محمد خان با کرمان و کرمانیان چه کرد یا نادر شاه بر سر هندیان چه آورده است یکساعت تمام برای ما سخنرانی میکرد . از همه چیز صحبت میکرد غیر از تاریخ. ما چون حرف هایش را نمی فهمیدیم با همشاگردی هایمان بازی میکردیم انگار آقای مقربی با دیوار حرف میزند .
یک همشاگردی داشتیم بنام اسکندر . از آن چاقو کش های محله بود . هیکلش هم دو برابر هیکل ما . اسمش را گذاشته بودیم اسکندر مقدونی .عصرها که میشد میرفت یکی دو تا نان تافتون و یک مقدار هم پنیر و کالباس و گوجه و خیار می خرید میآمد ته کلاس می نشست ساندویچ درست میکرد میخورد. آنهم با چه ملچ ملوچی!
یک آقا معلم دیگری داشتیم که از آن کله خر ها بود . رفته بود لیسانس شیمی گرفته بود آمده بود معلم ما شده بود . اسمش یادم نمانده است . اسکندر از این معلم شیمی مان بدش میآمد . میرفت ساندویچی درست میکرد به طول و عرض لوله بخاری! می نشست ته کلاس تا معلم شیمی مان بیاید. همینکه معلم شیمی مان دهانش را باز میکرد تا دو کلام از فرمول های شیمی بما یاد بدهد اسکندر خان مقدونی ساندویچش را میگذاشت جلویش و با سر و صدا و ملچ ملوچ می خورد. مگر کسی جرات داشت بگوید خرت به چند ؟ میزد دل و روده آدم را میریخت جلوی چشمانش! یکبار همین معلم شیمی مان را توی کلاس چنان فتیله پیچ کرده بود که طفلکی یکی دو هفته با سر و کله باند پیچی شده میآمد مدرسه.
یک روز ما توی حیاط مدرسه مان بازی میکردیم دیدیم هیاهویی شده. بچه ها هجوم برده اند به طرف دروازه آهنی مدرسه .رفتیم دیدیم آقای اسکندر مقدونی با چاقو زده دل ‌وروده آقای کنارسری مدیر مدرسه مان را بیرون ریخته است . پیکر نیمه جان آقای کنار سری را به دوش گرفتیم بردیم بیمارستان . سیصد چهار صدتا دانش آموز هم دنبالش . هیاهو کنان رفتیم بیمارستان . آقای کنار سری خوشبختانه به سلامت جست اما آقای اسکندر مقدونی را از مدرسه بیرون کردند
آخ …. اگر بدانید چه نفسی به راحتی کشیدیم ؟ اگر بدانید معلم شیمی مان چقدر خوشحال شده بود .
بعدها اسکندر را میدیدیم که با یک موتور سیکلت قراضه بین لاهیجان و رودبنه مسافر کشی میکرد .

۲۲ مرداد ۱۴۰۲

چو فردا رسد فکر فردا کنیم

( درنگی در تاریخ)
یکی از شاهانی که به شاهنامه فردوسی علاقه بسیار داشت شیخ ابو اسحق اینجو بود که حافظ در شعر خود او‌را مدح کرده است.
در تاریخ میخوانیم درست در همان روزهایی که امیر محمد مبارز شیراز را محاصره کرده بود « شاه ابو اسحق به عشرت و لهو مشغول بودی چندانکه امرا و وزرا گفتندی که اینک خصم رسید ، تغافل کردی… تا حدی که گفت :هر کس از این نوع سخن در مجلس من گوید او‌را سیاست کنم .
هیچ آفریده ، خبر از دشمن بدو نمی رسانیدند …. امین الدین جهرمی- که ندیم و‌مقرب شاه بود - روزی شاه را گفت تا بر بام رویم و تماشای بهار و تفرج شکوفه زار کنیم .
شاه را بدین بهانه بر بام کوشک بر آورد .
شاه دید که دریای لشکر در بیرون شهر مواج است.
پرسید که : چه میشود ؟
وزیر گفت : لشکر محمد مظفر است .
شاه تبسمی کرد و گفت :عجب ابله مردکی است محمد مظفر ! که در چنین نوبهاری خود را ‌وما را از عیش و خوشدلی دور میگرداند . و این بیت از شاهنامه بخواند و از بام فرود آمد :
بیا تا یک امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد فکر فردا کنیم
و تاریخ بما میگوید که دیگر نوبت فردایی به او نرسید چرا که ناچار شد با چادر زنان از دروازه کازرون فرار کند و اندکی بعد در جنگ اصفهان در تنور خانه مولانا نظام الدین پنهان شد . او را بیرون کشیدندو‌در صندوقی کردند و به قلعه طبرک فرستادند و بالاخره به قصاص ، او را به جلادان میر ضراب دادند و آنان او را در شیراز گردن زدند.»
(نقل از : زبده التواریخ - حافظ ابرو - جلد اول)
حافظ در اشاره به دوران زمامداری ابواسحاق می‌گوید:
راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
May be an image of text
All reactions:
Miche Rezai, امیر شریف and 48 others

۲۱ مرداد ۱۴۰۲

از قصه های بابا بزرگ

داشتم به گل های خانه ام آب میدادم. نوا جونی و آرشی جونی مهمان مان بودند .
آرشی جونی آمد توی حیاط و گفت:
What are you doing Grandpa?
گفتم : دارم به گل ها آب میدهم.
گفت : می توانم کمکت کنم؟
گفتم: چرا نه ؟
شیلنگ آب را از دستم گرفت شروع کرد به آب پاشی. چند دقیقه بعد رفت شاخه کوچک درختی را پیدا کرد آورد با چه مرارتی فرو کرد توی خاک گوشه باغچه.
پرسیدم : چیکار میکنی بابا جونی؟
گفت : دارم درخت میکارم ! بعد رفت شیلنگ را برداشت شروع کرد به آب دادن همان شاخه درخت.
فردا صبحش همینکه بیدار شد دوید رفت توی باغچه.شیلنگ را برداشت یک عالمه آب زیر همان شاخه ریخت و آمد برای صبحانه.
همان سه چهار روزی که اینجا بود روزی ده بار بیست بار میرفت توی باغچه ببیند درختش شاخ و برگ داده است یا نه ؟ وقتی هم میخواست از اینجا برود هی سفارش پشت سفارش که : بابا بزرگ! یادت نرود به درختم آب بدهی ها !
هفته بعد من رفتم آن تکه چوب را کندم یک بوته کوچکی پیدا کردم آوردم همانجا بجای آن تکه چوب کاشتم. بوته یواش یواش برگ و بار زد .
حالا هر وقت با آرشی جونی تلفنی حرف میزنم حال و احوال درختش را می پرسد و از اینکه درختش برگ و بار آورده است کیف میکند.
یادم میآید شش هفت سال پیش نوا جونی رفته بود یک سیب برداشته بود آورده بود که: بابا بزرگ ! این را قاچ کن .
سیب را قاچ کردم . گفت : حالا تخم هایش را بیرون بیار !
تخم ها را بیرون آوردم. آنها را روی یک دستمال کاغذی چید رفت توی باغچه با دقت آنها را کاشت یک لیوان آب هم رویشان ریخت آمد توی اتاق.
از فردا کارش این بود همینکه از خواب پا میشد بدو بدو میرفت توی باغچه یک لیوان آب میریخت روی تخم ها و هر لحظه منتظر بود درخت سیبش بار و بر بیاورد .
حالا اگر آرشی جونی به دیدن مان بیاید خواهد دید درختش چه برگ و باری کرده است .
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 104 others