دنبال کننده ها

۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

پروانه

می پرسد : چگونه ای آقای گیله مرد ؟
میگویم : آن به که نپرسی تو و ما نیز نگوییم
میگوید : میشود سئوالی از شما بپرسِیم ؟
میگویم : چرا نمیشود ؟ فقط سئوال های شرعی نباشد که مثل خر در گل میمانیم
میگوید : چند سال است در ینگه دنیا هستی ؟
میگویم : چهل سال
می پرسد : میشود بما بگویی این گرینگوهای امریکایی چرا اینقدر به پروانه علاقه دارند ؟
میگویم : پروانه ؟
میگوید : بله آقا ! پروانه . همان که اینها میگویند باتر فلای . به هر امریکایی که نگاه میکنی یا روی سینه اش یا روی بازویش یا روی ساق پایش شکل یک پروانه را خالکوبی کرده است . آنهایی هم که خالکوبی نکرده اند گردنبندی ؛ گوشواره ای ؛ چیزی به شکل پروانه به گردن خودشان آویخته اند . میشود بما بگویی حکمت این کار چیست ؟
میگویم : ببین کاکو ! در میان همه موجودات عالم ؛ پروانه از معدود جاندارانی است که بدست خود برای خود زندان میسازد و آنگاه خود این زندان خود ساخته را میشکند و به فراسوی آفاق پرواز میکند . پروانه نماد قدرت است . مظهر توانایی ها ی نهفته در درون هر موجود جانداری است .نماد آن است که میتوان هر قفل و زنجیری را شکست و به هر جا که دلت خواست پر کشید .نماد آن است که انسان می تواند زندانبان و زندانساز خویش هم باشد .
آنگاه چند بیتی از این شعر مولانا را برایش میخوانم :
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم - وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند - هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم - تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی - پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می - دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم - گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
All reaction

رژه بوقلمون ها

هر روز صبح از جلوی خانه ام رژه میروند .شیپور زنان و غمزه کنان .
از خواب بیدارمان میکنند
یکی شان جلودارشان است . با یال و بال و‌کوپال بر افراشته . گویی سرداری است که از فتح قلعه قسطنطنیه باز میگردد .سرود میخوانند و آهسته قدم بر میدارند . اعتنایی به روندگان و دوندگان و رفتگان و آمدگان ندارند . درست وسط خیابان با یال و بال افشان قدم آهسته میروند .چه هیبت و هیئت شکوهمندی دارد سردارشان. زره ای بر تن دارد به رنگ سرخ و سپید و ارغوانی . میخرامدو پیش میرود . همچنان در شیپور میدمد . گویی اعلام حضور سرداری فاتح است برگشته از میادین جنگ .
هر صبح با غرش شیپورشان بیدار میشوم .رژه شان را تماشا میکنم و میگویم :
جناب آقای بوقلمون ! جناب آقای سردار ! حالا نمیشود اینقدر در آن شیپورتان ندمید؟ مگر نمیدانید ما خوابیم ؟
چرا از آهوان و آهو بچگان یاد نمیگیرید که سلانه سلانه میآیند، نگاهی از بالا به پایین و نگاهی از پایین به بالای خانه مان می اندازند و بدون آنکه های و هویی براه بیندازند و ما را از خواب نوشین و کابوس های خونین بیدار کنند گل ها و سبزه ها و سبزینه های حیاط ما را میخورند و میروند ؟
بوقلمون ها اما همچنان رژه میروندو همچنان شیپور میزنند
May be an image of bird
All reactions:
Zari Zoufonoun, امیر شریف and 55 others

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

یا بکش یا بمیر

پیش از حمله مغول به ایران ، در اصفهان دو محله وجود داشت یکی بنام « جوباره» و یکی هم بنام « در دشت »
حنفی ها در محله جوباره زندگی میکردند و شافعی هادر محله در دشت و مدام بین این دو گروه جنگ و جدال و خونریزی و کشتار بود .
گاه حنفی ها به محله شافعی ها حمله میکردندو گاه شافعی ها به محله حنفی ها .
خانه ها آتش میزدند و دودمان ها به باد میدادند که می توانید داستانش را در کتاب « تاریخ ادبیات ایران » نوشته مرحوم ذبیح الله صفا بخوانید .
کار به جایی رسید که کمال الدین اسماعیل اصفهانی شعری چنین سرود :
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که در دشت را چو دشت کند
جوی خون آورد به جوباره
عدد مردمان بیفزاید !
هر یکی را کند دو صد پاره
سرانجام آنچه را که کمال الدین اصفهانی از خدا خواسته بود بوقوع پیوست . یعنی در سال ۶۳۳ هجری قمری که مقارن با حکومت اوکتای قا آن چنگیزی بود نزاع شافعی ها و حنفی ها بالا گرفت وبا آنکه هنوز مغولان بر اصفهان مسلط نشده بودند شافعی ها با مغولان ساختند و‌دروازه های شهر را بروی شان گشودند به این شرط که حنفی ها را قتل عام کنند .
مغولان پس از ورود به شهر هم حنفی ها و هم شافعی ها را قتل عام کردند و شهر اصفهان را به ویرانه ای تبدیل کردند .
کمال الدین اسماعیل این واقعه هولناک را چنین به تصویر کشیده است :
کس نیست که تا بر وطن خود گرید
بر حال تباه مردم بد گرید
دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود
امروز کسی نیست که بر صد گرید
درد انگیز اینجاست که پس از خروج لشکریان مغول باز ماندگان این فاجعه وکسانی که از قتل عام مغولان جان بدر برده بودند دوباره بجان هم افتادند و باقیمانده خانه ها و بناها را آتش زدند و به کشتن یکدیگر پرداختند .
همین جنگ و جدال های مذهبی است که عبدالرحمن جامی را وادار کرده است چنین شعری بسراید :
ای مغبچه دهر بده جام می ام
آمد ز نزاع سنی و شیعه قی ام
گویند که جامیا چه مذهب داری
صد شکر که سگ سنی و خر شیعه نی ام.
عبدالرحمن جامی خود حنفی مذهب و‌پیرو طریقت نقشبندیه بود اما در باره اهل بیت هم مدایحی سروده است .
همین شعر خشم شیخ الاسلام ها و آیات عظام را بر انگیخت و به تکفیر او دست زدند و اشعار بسیاری در نکوهش او سروده شد و او را با ابن ملجم کشنده علی برابر دانسته اند که به یکی از آنها اشاره میکنم :
آن امام به حق ، ولی خدا
کاسدالله غالب اش نامی
دو کس او را به جان بیازردند
یکی از ابلهی ، یک از خامی
هر دو را نام عبد رحمان است
آن یکی ملجم ، این یکی جامی
تاریخ نهصد ساله پس از اسلام تا زمان صفویه شاهد وقایع هولناکی از اختلافات مذهبی سنی ها و شیعیان است که بازگویی آنها دل هر انسان خردمندی را به درد میآورد .
جانسوزتر از همه این کشت و کشتار ها صدور احکام و فرامین کتاب سوزان از طرف برخی از شاهان و امیران ترک نژاد - از جمله سلطان محمود غزنوی - است که بر اساس آن نه تنها هزاران نفر را سر بریدند و به دیار نیستی فرستادند بلکه هر چه آثار علمی و فلسفی و ادبی از فضلا و اندیشمندان شیعی در ایران وجود داشت همه را یکسره به آتش سپردند و گنجینه های فرهنگ و تمدن چند هزار ساله ایران را از بین بردند (تاریخ ادبیات ایران-دکتر ذبیح الله صفا )
فرخی سیستانی در وصف آدمکشی های سلطان محمود غزنوی قصیده بالا بلندی دارد و میگوید :
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
یعنی اینکه اگر این سلطان سریر دین هر سال صدهزار تن از کافران و دهریون و قرمطی ها را نمی کشت آن سال خواب خوش نداشت و آنرا در زمره عمر خود حساب نمیکرد .
بنا به قول ابوالفضل بیهقی سلطان محمود اگر در مذهب کسی مشکوک شدی اگر ابوحنیفه به علم بودی بر دار کشیدی !
همین سلطان محمود در نامه ای به خلیفه عباسی می نویسد : «انگشت در جهان کرده و قرمطی میجویم و اگر یافته آید بر دار میکشم »
اگرچه هجوم مغولان و تاتاران به ایران کشور ما را به نابودی کشاند و صدها هزار نفر را به دیار فنا فرستاد اما خسارات علمی و ادبی که از رهگذر تعصبات جاهلانه بر ایران و ایرانی وارد شد کمتر از یورش چنگیز و تیمور نبود .

در بیمارستان

رفته بودم بیمارستان . گوش و گلو و حلق و بینی مان درد می‌کرد !
گفتیم نکند سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم و باید قبض و برات آخری را بدهیم و راهی هیچستان بشویم ؟
دکتر آمد خودش را معرفی کرد : من دکتر وایلد هستم . متخصص حلق و بینی .
بگمانم پنجاه و چند سالی داشت . جوان‌تر می نمود اما .
پرسید : چیکاره ای؟
گفتم : نویسنده ( دروغ گفتم ها ! من و نویسندگی ؟ از این وصله ها بما نمی چسبد )
بجای اینکه بفهمد دردم چیست شروع کرد با من بحث کردن در باره اوضاع قاراشمیش جهان .
یکساعتی گپ زدیم . از شعر و ادبیات و موسیقی و هنر و تاریخ .
گفت : دخترم نقاش است . خودم هم در کالج فلان در رشته هنر ثبت نام کرده ام . میخواهم در باره هنر بیشتر بدانم .
بعد از یکساعت تازه یادمان آمد برای چه اینجا آمده ایم
دو تا لوله را کرد توی دماغ مان و‌گفت : نفس بکش!
ما هم نفس کشیدیم .
آنوقت صندلی ام را چرخاند و گفت : حالا تماشا کن !
جلوی مان یک کامپیوتر بود با صدتا عکس از امعا و احشای مان.
گفت : اینها را می بینی؟
گفتم : می بینم دکتر جان
گفت : گوش و گلو و حلق و بینی ات از گوش و گلو و حلق و بینی من سالم تر است . خب بگو‌ببینم چه جور نویسنده ای هستی؟
گفتم نویسنده که چه عرض کنم دکتر جان .
گهگاه پرت و پلاهایی می نویسم و‌خلایق را می خندانم !
آنوقت نشستیم یکساعت دیگر در باره ایران و لبنان و ونزوئلا گپ زدیم و غصه خوردیم .
آمدم بیرون . نه گوشم درد می‌کرد نه حلق و بینی ام !

۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲

حرف های جاهلانه

حرف هاى جاهلانه ....!!
( نیم پرده)
جاهل اولى : هاى و هويي شد كچله هم به نوايي رسيد !
جاهل دوم : چى شده حسين آقا جون ؟ انگار كسي دست به دمبك ات گذاشته !؟چرا امروز روى سگت اينقدر بالاست ؟
جاهل اولى : هيچي بابا ، از چنگ رمال در اومديم افتاديم تو چنگ دعا نويس !
جاهل دوم : بگو از مرغ و بره افتاديم به نان و تره !
جاهل اولى :اين چاچول باز چاخان چاله حوضى - حاجى معده اى - حالا كه دم گاوى به دستش اومده و دستش رو به خيك شيره بند كرده همچى براى ما پز و افاده مياد كه انگارى آقا خواهر زاده ي عنكبوته و ما بچه ى پيش از قباله ! همچى حيا رو خورده و شرم رو به كمرش بسته كه انگارى همه ى دور و برى هاش خاله ن و خوار زاده ، ما بيجيم و حرومزاده !
جاهل دوم : كدوم حاجى رو ميگى ؟ نكنه حاجى چس خور رو ميگى ؟همونى كه از نعل خر مرده هم نمى گذره ؟ !
جاهل اولى : آره ديگه بابا ، همون چس خوره ديگه ! به گمونم جيك و بوكش با اين حاجى نزولی كه حالا رئيس كميته ست يكي يه و با كون گنجشك مى خواد تخم غاز بكنه !
جاهل دوم : اين يارو ، حاجى نزولی هم كه بقدرتى خدا از قليون چاق كردن فقط پف نم زدنش رو بلده ! اينقده هم اهن و تلپ داره كه با هفتاد من عسل نميشه خوردش !
جاهل اولى : آره جون تو ! دور و برش رو اينقدر از اين ننه قمر ها و ده ده سياه ها و عمه گرگه ها و يه مشت تاپاله بند پهن پا زن گرفته ن كه يارو خيال ورش داشته على آباد هم لابد شهريه ! انگار ما يادمون رفته كه تا همين ديروز پریروز تاپاله رو عوض نون تافتون مي گرفت و اخ و تف رو عوض شاهى سفيد ور ميداشت !
جاهل دوم : ببين دنيا چه فيسه خر چسونه رئيسه ! مى خواستى بهش بگى : حالا كه به خدا نزديكى شفاعت ما رو هم بكن !
ما رو باش كه تره تيزك كاشتيم قاتق نون مون بشه قاتل جون مون شده ! بيخود نيست كه ميگن : تغارى بشكند ماستى بريزد ....جهان گردد به كام كاسه ليسان !
جاهل اولى : ای بابا ! تو هم كه مثل آب دهن آسيد ابوطالب شدى داداش ! دارى جفنگ ميگى ! من دارم از اون حاجي چس خور بد قلق بد عنق بد قماش بد شگون بد قواره ى بد كردار بد لعاب بی مروت بد ذات صحبت مى كنم ، تو دارى برام شعر مى خونى ؟ اونم كوچه شعر ؟ به قول خان عمو : با همين پرو پاچين مى خواى برى چين و ماچين ؟
جاهل دوم : ببين داداش ! من برای خاطر دلدار مهرویم به مکتب میروم ورنه پنداری که ملا از درخت افتاد و کونش پاره شد . ما جاهليم ! تا هستيم هم به ريش هم بستيم ! ما كه نوكر داروغه نيستيم هر كارى ازمون بر بياد . ما جاهليم ، كارمون هم اينه كه با چاقو مى زنيم دل و روده ى هر چه آدم ناكس نابکار رو مى ريزيم بيرون ! بيطارى رو هم رو خر كولى ياد نگرفتيم !كلى پشم و پيله بباد داديم تا شديم جاهل ! جاهلى مثل پالان دوزيه ، درياي علمه ! ملايي نيست كه فقط ورور بخواد !
حالا ميگى چى ؟ مى خواى بزنم دل و روده ى اين حاجى چس خوره رو بريزم بيرون ؟ يا مي خواى همچى بزنمش بفرستمش آسمون كه با برف سال ديگه بياد پايين ؟
جاهل اولى : خدا از عمر ما بردارد بگذارد روى عقلت داداش ! مگه ما خودمون چوب باقلاييم كه مي خوايم چماق بديم دست خرس ؟ از اون گذشته ، اگه براى عوعوى هر سگي سنگى بيندازند نرخ سنگ مثقالى به ديناري مي رسه ! مگه نشنيدى كه از قديما ميگن : چه كار دارى به جو درو نانى بخور راهى برو ؟
جاهل دوم : ميدوني داداش ؟ راستش مام ديگه پيزى افندى شديم ! اقبال مون به برج ريقه ! ديگه با الدرم بلدرم و هارت و پورت و توپ و تشر و قارت و قورت و عر و تيز و شارت و شورت وشمر خوانى كردن ، كارى از پيش نميره ! بهتره بريم سرمون رو بكنيم تو توبره همين حاجى چس خور وحاجى نزولی و تا دير نشده و اين آژان دلهره ها و ابو پشمك ها از دين و دايره در نرفتن ، دستك و دمبكى درست كنيم و بشیم رييس كميته اي ، چيزى ، و گرنه كلاه مون پس معركه ست ! مگه نشنيدى از قديم ميگن :
مي زنم چهچه ى بلبل كه خرم بگذره از پل ؟!
يالله ! پا شو راه بيفت ! بريم با گرگ دنبه بخوريم با چوپان گريه كنيم !
جاهل اولي : ((آواز می خواند )
با ديگران خورى مى و با ما تلو تلو
قربان هرچه بچه ي خوب سرش بشو !
(پرده مي افتد)
May be an image of 5 people and text
All reactions:
Zari Zoufonoun, Fattahazar Azar and 10 others

آقای لنین در سیاتل

رفته بودیم سیاتل . گفتند : مجسمه آقای لنین اینجاست
گفتیم : لنین؟ آنهم در قلب دنیای سرمایه داری؟
پا شدیم رفتیم آنجا. دیدیم مجسمه لنین را سر چهار راهی نصب کرده اند . چه مجسمه ای هم . سه چهار برابر قد انسان.
نمیدانیم کدام شیر پاک خورده ای آمده بود انگشتان آقای لنین را به رنگ خون آغشته بود !
هر چه فکر کردیم نفهمیدیم آقای لنین با آن پنجه خونین در امریکا چه میکند ؟
May be an image of 1 person and monument
All reactions:
Nasrin Zaravar, Zari Zoufonoun and 78 others

دزدان سر گردنه

به رادیو گوش میدهم . میگوید در یکی دو دهه گذشته ، رهبران جهان بیش ازدوازده تریلیون و یکصد میلیارد دلار از ثروت ملی کشور شان را دزدیده وبه بانک های پاناما ، سویس ، و ایالات متحده منتقل کرده اند. دوازده تریلیون دلار !!
سر دسته این دزدان رهبران چین ، روسیه و عربستان سعودی هستند که مجموعا بیش از شش تریلیون دلاراز پول ملت فلکزده شان رادزدیده ولابد برای روز مبادا در بانک های خارجی انبار کرده اند
پرسشی که حالا برایم پیش آمده این است که آخر اگر آدمیزاد هزار سال هم عمر بکند چطوری می تواند دوازده تریلیون دلار را خرج کند؟
پرسش دیگرم این است که این دوازده تریلیون دلار توی چند هزار کامیون و کشتی و هواپیما و ترن جا میشود؟
ما را باش که اگر خدای نکرده هزار دلار پول گیرمان بیاید برای شمردنش سر گیجه میگیریم و ده بار میشماریمش مبادا یک دلارش کم و زیاد باشد آنوقت آقایان دیگری هستندکه دوازده تریلیون دلا ر را می دزدندو هیچ مشکلی هم برای شمردن آنها ندارند !
یک شاعر مرحوم مغفور نیمه گرسنه در بدری فرموده است:
یک روز خرج مطبخ تو قوت سال ماست
یک سال مردمی کن و یک روز روزه گیر
ما که بقول معروف شیر داغ زبان مان را سوزانده و از ترس به دوغ ترش هم فوت میکنیم مجبوریم با این شعر جناب سنایی
خودمان را تسلای خاطر بدهیم و خطاب به آقای باریتعالی بگوییم که :
نعمت به سگان دادی و دولت به خران
پس ما به تماشای جهان آمده ایم ؟

۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲

Don,t make me cry


آقا ! همین دو سه روز پیش گرمای هوای ولایت ما در کالیفرنیا به هشتاد درجه فارنهایت رسیده بود . ما رفتیم یک عالمه گل خریدیم آوردیم تو باغچه کاشتیم .گفتیم خدا را شکر ! زمستان رفته است بهار آمده است و ما که از سرما بیزازیم حالا از این هوای بهاری و از این گرمای دلپذیر آفتاب لذت خواهیم برد . رفتیم هر چه شال و قبا و ژاکت و نمیدانم دستکش و‌پالتو و کلاه داشتیم برداشتیم چپاندیم توی چمدان و گفتیم ؛ آخی… راحت شدیم از این سرمای بی پیر !.
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ، هنوز سرمان را بلند نکرده بودیم دیدیم آسمان بقول شیرازی ها قره تراقی کرد و ابرهای سیاهی پدیدار شدند و چنان بارانی میبارد که انگاری زمستان است . چه کنیم چه نکنیم ؟ یعنی دوباره برویم چمدان ها را باز کنیم لباس های زمستانی را در بیاوریم ؟ یعنی دو باره برویم آن بخاری های برقی را که توی انباری چپانده بودیم بیرون بیاوریم روشن کنیم ؟
وقتی هوا اینطوری میشود من شروع میکنم به غر زدن . شروع میکنم به نک و نال . آخر خودم سال های سال با گل و‌گیاه سر و‌کار داشته ام و میدانم سرما و باران نا بهنگام یعنی چه . میگویم ؛ آخی .. بیچاره باغداران . بیچاره کشاورزان . بیچاره رز مری خودمان که چهارصد هکتار باغ گیلاس دارد و اگر چهار دقیقه باران ببارد همه گیلاس هایش دود میشود میرود هوا ، آخی …..حیف از آن زرد آلوهای باغ مستر آلن . حیف از آنهمه محصولات باغ مستر لاری ! راستی راستی دلم برای شان میسوزد .
یادم میآید یکوقت رفته بودم دیدن رزمری . فصل چیدن گیلاس بود . صدها کارگر توی مزرعه اش کار میکردند . آسمان نیمه ابری شده بود . روی آسمان چند تکه ابر دیده میشد . رزمری سرش را به آسمان بلند کرد و خطاب به ابر ها گفت :
Go away , Go away
حالا هم فصل برداشت گیلاس است. بیچاره رزمری لابد خواب و آرام ندارد . میدانم امسال محصولی نخواهد داشت . میدانم چهار دقیقه باران یعنی فاتحه گیلاس ها خوانده شده است .
میخواهم بهش زنگ بزنم حالش را بپرسم اما دلم رضا نمیدهد . حتما به من خواهد گفت :
Don’t make me cry !
زنم میگوید : نشسته ای غصه این و آن را میخوری ؟