دنبال کننده ها
۲۹ بهمن ۱۴۰۰
عصر روز والنتاین
۲۵ بهمن ۱۴۰۰
هنوز در سفرم
کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.
من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب (هنوز در سفرم ....)
سهراب سپهري
کاش کر و کور و لال بودم
به زن مان گفتیم : زن جان ! این عینک ما ن را ندیدی؟ نمیدانیم کجا گذاشتیمش . همه چیز را تیره و تار می بینیم . انگار همه جا را مه گرفته است ؟
زن مان خندید و گفت : عینک تان ؟
گفتیم : بله بله ! ، عینک مان. همان که یکی دو ماه پیش هفتصد و چهل و نه دلار و هفتاد و شش سنت پولش را داده ایم
زن مان در آمد که : آن هفتاد و شش سنت دیگر برای چیست که اینطوری یادتان مانده است ؟
گفتیم : خانم جان ! مگر شما در ینگه دنیا زندگی نمیکنید ؟دیگر کم مانده است برای همین هوایی که تنفس میکنیم از ما مالیات بگیرند . کار دولت هم که شوخی بردار نیست . اگر مالیات ندهیم باید برویم هوا خوری در محبس ! . این چهل و نه دلار و هفتاد و شش سنت مالیاتی است که ما بابت همین عینک بی صاحب مانده بلا وارث داده ایم ؟ حالا میشود محبت بفرمایید و بجای سئوال های نکیرانه منکرانه این عینک مان را برای مان پیدا کنید ؟
زن مان نگاه عاقل اندر سفیه معنا داری بما انداختند و گفتند: عینک تان که روی پیشانی تان است
دست کردیم عینک مان را بر داشتیم گذاشتیم روی چشم مان . آخی ... همه جا روشن و نورانی شد . از کوری در آمدیم
زن مان رفت پی کار و زندگی اش . ما هم به سبک و سیاق مالوف! رفتیم نشستیم پای کامپیوتر مان ببینیم دنیا دست کیست و در میهن آریایی اسلامی ملا زده مان چه خبرهاست . نخستین خبری که به چشم مان خورد این خبر خبرگزاری دانشجویان ایران بود :
آقا ! شما که غریبه نیستید . بگذارید یک اعترافی برای تان بکنیم .
آقا ! ما گاهی آرزو میکنیم کاشکی کور بودیم . اگر کر و لال هم بودیم چه بهتر ! دستکم تن مان اینقدر نمی لرزید . نان و ماست و اشکنه مان را میخوردیم هیچ هم لازم نبود چپ و راست سرنا بزنیم وتن مان هم مدام مثل فلان ملا نصر الدین بلرزد . خلاف عرض میکنم ؟
بیچاره ناصرالدین شاه
دوشنبه, 25ام بهمن, 1400
اضافه شده توسط مطالب دریافتی نویسنده مطلب: حسن رجب نژاد «گیله مرد»
مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
قبله عالم بود. ظل الله بود. سلطان صاحبقران بود. شاهنشاه اسلام پناه هم بود! نوشتهاند هشتاد و پنج تا زن صیغهای و عقدی داشت. چهل و دو تا شازده هم پس انداخته بود. حالا چطور از پس هشتاد و پنج تا زن صیغهای و عقدی بر میآمد الله اعلم! آنوقتها که ویاگرا و میاگرا هم نبود. بود؟ دو سه بار به فرنگستان رفته بود. آنطوری که خودش در خاطراتش نوشته در یکی از سفرهایش به اروپا میخواسته است شاهزاده خانم مونته نگرو را تور بزند! یعنی این آقای سلطان السلاطین با داشتن هشتاد و پنج تا زن عقدی و صیغهای هنوز چشمش دنبال شازدهها و پرنسسها بود. از خواهر زنش هم نمیگذشت. میخواست خواهر زنش را هم به همسری بگیرد! که گرفت. ایضا ملیجک را هم دوست میداشت! گربه ناز پروردهای هم بنام ببری خان داشت که صدر اعظم و درباریان و اذنابشان باید به او تعظیم میکردند! این قبله عالم که روز دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی، یعنی ده سال پیش از انقلاب مشروطیت، به ضرب گلوله میرزا رضا کرمانی از پا در آمد چهارمین شاه از خاندان قاجار است که پنجاه سال سلطنت کرد. امیر کبیر را کشت. علیمحمد باب را کشت. هزاران تن دیگر را بجرم بابیگری شمع آجین کرد و به دیار عدم فرستاد. اگر سلطان محمود غزنوی انگشت در جهان کرده بود و قرمطی میجست و بر دار میکشید، این پادشاه اسلام پناه نیز از کشتن و دریدن بیگناهان لحظهای درنگ نمیکرد با همه اینها، این آقای ظل الله، نقاش بود. عکاس بود. شاعر هم بود. نخستین پادشاه ایران بود که سفرنامه و دفتر خاطرات نوشت. وقتی از سفر اروپا برگشت از دیدن دستاوردهای صنعتی آن سامان چنان به شوق آمد که میخواست ایران چهار نعل بسوی مدنیت و آبادانی بتازد. سنگ بنای دارالفنون را گذاشت. اولین چاپخانه را وارد ایران کرد. دانشجو به اروپا فرستاد. استادانی از فرنگستان آورد تا بقول آنروزیها «علوم مستظرف و فنون مستحدث و صنایع مستغرب» را به فرزندان ایران بیاموزند. لغو امتیاز رویتر، تاسیس دارالشورای دولتی، تشکیل عدلیه اعظم بمنظور کوتاه کردن دست ملایان از دستگاه قضا. تاسیس اولین موزه ملی، چاپ اسکناس. ایجاد کارخانههای باروت کوبی و بلور سازی و ابریشم تابی و چینی سازی و نساجی و کبریت سازی و تفنگ سازی و قند سازی کهریزک و راه آهن و چراغ گاز و ضرابخانه و پست و تلگراف از جمله اقدامات اوست. اصلاح سیستم قضایی و امور نظامی و ایجاد روزنامه وقایع اتفاقیه و توجه به هنر و فرهنگ هم از جمله مسائلی است که نمیتوان بسادگی از کنارشان گذشت. زمانی که دانشجویان دار الفنون برای نخستین بار نقشه تهران را کشیدند و به ناصر الدین شاه عرضه کردند چنان خوشحال شد که سه هزار تومان به دانشجویان جایزه داد. با همه اینها، تاریخ از او به نیکنامی یاد نمیکند. ناصر الدین شاه پادشاهی بود که قرمساق را قرمصاق مینوشت و با همه زور و زر و قلدری و ید و بیضایش، از ملایان میترسید. و همین ملایان بودند که سرانجام او را به کشتن دادند.
شما گاو هستید ؟
زمستان های بی بهار
۲۲ بهمن ۱۴۰۰
کوچه آشتی کنان
دختر فروش
۲۱ بهمن ۱۴۰۰
رفیقان را مرنجان
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...