باید بروم گل هایم را آب بدهم .
با درخت ها کمی درد دل کنم .
بپرسم ببینم آیا آنها هم عاشق میشوند؟
میخواهم درخت ها را بغل کنم و بپرسم :
آیا آنها هم گهگاه دل شان میگیرد ؟
آیا آنها هم تب میکنند؟
آیا گریه هم میکنند گاهی؟
گفتگو با گل ها و درختان به آدمی آرامش میدهد
مادرم همواره درختان میوه را ناز و نوازش میکرد تا میوه بیشتری بدهند و پدرم درختانش را همچون فرزندانش دوست میداشت.
امروز که داشتم یاد داشت های ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی و خالق رمان « کوری» را میخواندم دیدم پدر بزرگ او هم حال و هوای پدرم را داشت :
«پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو - . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....»
پدرم هم با درخت ها حرف میزد . با درختان سیب، انار ، انجیر، عناب ، گلابی و گردو. ناز و نوازش شان میکرد
همه شان رابا دستان خودش کاشته بود
نمیدانم آیا فرصت خدا حافظی با دار و درخت هایش را یافت یانه؟
با ما که نیافت .
به قول آن شاعر عرب :
من شاعر گل ها و درخت ها و سبزه ها و سبزه زاران بودم. این سیاست بود که از من شاعری ساخت تا در وصف مسلسل و قمه و شمشیر شعر بسازم