دنبال کننده ها

۱۸ مرداد ۱۴۰۰

روح ابلیس

بامداد یکشنبه- زیر آسمان خاکستری دود آلود . بازتابی از خشم گیله مردانه:
جاکشی بود آن امام پلید
جاکشی حرفه و مقامش بود
کشت و در هم شکست و سوخت وطن
آنکه روح خدای نامش بود ........
" گیله مرد "
May be an illustration

۱۶ مرداد ۱۴۰۰

زن چو میغ است

زن چو میغ است و مرد چون ماه است
ماه را تیرگی ز میغ بود
بد ترین مرد اندرین عالم
بر بهینه زنی دریغ بود
هر که او دل دهد به مهر زنان
گردن او سزای تیغ بود
« انوری»
_______
میغ= ابر
بیچاره زن ایرانی
«طبس شهری انبوه است، اگرچه به روستا نماید، و آب اندک باشد و زراعت کمتر کنند، خرماستان ها باشد و بساتین. و چون از آنجا سوی شمال روند، نیشابور به چهل فرسنگ باشد… و در آن وقت امیر آن شهر گیلکی بن محمد بود و به شمشیر گرفته بود. و عظیم آسوده بودند مردم آنجا، چنانکه به شب در سرای ها نبستندی. و ستور در کوی ها باشد، با آنکه شهر را دیوار نباشد هیچ زن را زهره نباشد که با مرد بیگانه سخن گوید و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنین دزد و خونی نبود از پاس عدل و…»
" نقل از : سفرنامه ناصر خسرو قبادیانی"
حالا ببینیم جناب آقای اوحدی مراغه ای در باره زن ایرانی چه فرمایشاتی میفرمایند :‌
زن مستور ، شمع خانه بود
زن شوخ ، آفت زمانه بود
زن پرهیزگار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن نا پارسا شکنج دل است
زود دفعش بکن ، که رنج دل است
زن بد را قلم بدست مده
دست خود را قلم کنی زان به
زان که شوهر شود سیه جامه
به که خاتون کند سیه نامه
زن چو خطاط شد بگیرد هم
هم چو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن ، دواتش گور
بس بود گر کند به دانش زور
آنکه بی نامه نام ها بد کرد
نامه خوانی کند چه خواهد کرد ؟
او که الحمد را نکرد درست
ویس و رامین چراش باید جست ؟
زن چو بیرون رود بزن سختش
خود نمایی کند ، بکن رختش
ور کند سرکشی ، هلاکش کن
آب رخ میبرد ؟ به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر ، به ننگ بمیر
زن چو مار است ، زخم خود بزند
بر سرش نیک زن ، که بد بزند .
والله با این مواعظ حکیمانه ای که در سرتاسر دواوین شعرا و آثار فیلسوفان وطنی موج میزند عجبی نیست اگر بقول ناصر خسرو : هیچ زن را زهره نبوده است که با مرد بیگانه سخن گوید و اگر گفتی هر دو را بکشتندی !!
عجب تاریخ پر افتخاری داریم ها ؟!!

۱۵ مرداد ۱۴۰۰

بیابان را سراسر مه گرفته است

اینجا ، در حیاط خانه ام نشسته ام . آسمان بالای سرم ابری نیست. تیره و تار است . دود آلود است.
اینجا ، نزدیکی خانه مان جنگل ها میسوزند . آتشی هولناک همچنان میسوزد و می تازد . ما بجای اکسیژن دود می خوریم .
آنجا ، دور ترک ، هزاران هکتار جنگل ها در هرم بی امان آتش دود شده و به هوا رفته اند. شهری بنام گرین ویل در چشم بر هم زدنی از صفحه روزگار محو شده است .
پریروز ، اینجا نشسته بودم و کتاب می خواندم ، ناگاهان سر بلند کردم و دیدم روبروی خانه ام ، آن تپه زیبای پر درخت شکوهمند ، با آن کاج های زیبای سرفرازش در هرم آتش می سوزد ، دقایقی نگذشت که گویی دوزخ را در برابر خود می بینم . از خانه بیرون رفتم ، همسایه ها شتابان و ترسان سگی و گربه ای و آلبوم عکسی بر داشتند و گریختند . ما نیز پاسپورت ها و یکی دو پیراهن و شلوار برداشتیم و از دالان مرگ و اضطراب جان بدر بردیم .
لحظاتی در نومیدی و اضطراب گذشت . طولی نکشید که دهها ماشین آتش نشانی و آمبولانس تنوره کشان از راه رسیدند اما دامنه آتش هر لحظه گسترده تر می‌شد . رفتیم به منطقه امن . ترس در تمامی ذرات وجودمان رخنه کرده بود . در همین لحظات التهاب و اضطراب ، دو هواپیمای آتش نشانی از راه رسیدند و ساعتی بر فراز این دوزخ گداخته پرواز کردند و توانستند آتش را مهار کنند .
در تمامی این لحظات ترس و پریشانی و پریشانحالی ، من نا خود آگاه با خودم زمزمه میکردم که:
بیچاره کتاب هایم . بیچاره کتاب هایم .
باری ،رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت
May be an image of standing, fire and outdoors

سر بریده میخریم

….مدتی بود شیعیان ایرانی در کربلا از دادن مالیات به حکومت بغداد سر پیچی می‌کردند و نام نجیب پاشا حاکم بغداد و ترکان را به اهانت یاد می‌کردند .
پاشای متعصب سنی هم بر آن شد که ایرانیان را به فرمانبرداری از دولت عثمانی وادارد .لشکر به کربلا فرستاد ، شهر را به توپ بست و فرمان قتل عام داد و خود پشت دروازه شهر به نماز خواندن مشغول شد !
برای هر سر بریده ایرانی ده شیلینگ مقرر داشته بود .
ایرانیان را یکسره از دم شمشیر گذراندند .از جمله بعضی از اعضای خاندان سلطنتی ایران را که به زیارت رفته بودند به قتل رساندند .
آنچه گزارش داده اند بیست و دو هزار نفر را سر بریدند . ممکن است این رقم غلو آمیز باشد .آنچه محقق شد نه هزار نفر را از دم تیغ گذراندند.
سپس لشکریان ترک به تاراج شهر پرداختند و چون از ایرانیان دیگر کسی را نیافتند به سر بریدن ترکان آنجا دست بردند که انعام بیشتری از جناب پاشا بگیرند
⁃ و گرفتند -
(از کتاب امیر کبیر و ایران - فریدون آدمیت - ص۷۴-انتشارات خوارزمی)

۱۳ مرداد ۱۴۰۰

پیشزمینه های انقلاب مشروطیت
در گفتگو با تلویزیون جهانی پارس
Sattar Deldar 08 04 2021

یک کلمه و مصايب آن

میرزا یوسف خان مستشار الدوله از پیشروان آزادیخواهی دوره ناصر الدین شاه و از همفکران مرحوم سپهسالار بود.
او اولین کسی بود که در دوران ناصرالدین شاه طرح ایجاد راه آهن سرتاسری ایران را نوشت و به شاه عرضه کرد.
مستشار الدوله دوسال کار دار سفارت ایران در پاریس بود و در ماههای پایانی خدمتش رساله ای بنام « یک کلمه » نوشت .
این رساله یکی از نخستین آثار آزادیخواهانه ایران بشمار می‌رود که در بیداری مردم ایران تاثیر بسیاری داشت.
او بعد ها طی نامه ای به ناصرالدین شاه از حکومت استبدادی و فساد دربار بشدت انتقاد کرد و خواهان مساوات و آزادی شد اما سخنان او به مذاق ناصرالدین شاه ناسازگار آمد و به دستور شاه اورا به بند و زنجیر کشیدند و همه اموالش مصادره شد .
بنا بنوشته ماشاالله آجودانی در کتاب « مشروطه ایرانی» ، در زندان قزوین همان کتاب « یک کلمه » را آنقدر بر سر مستشار الدوله کوبیدند که بینایی خود را از دست داد و کور شد.پس بی جهت نیست که عارف قزوینی میگوید :
بیدار هر که گشت در ایران رود به دار
بیدار و زندگانی بی دارم آرزوست.
May be an image of text

۱۲ مرداد ۱۴۰۰

آنجا که عشق خیمه زند

مادر میگفت : پسر جان ! این درس خواندن ات کی تمام میشود ؟مگر دیپلم ات را نگرفته ای؟ برو شغلی پیدا کن . معلم که می توانی بشوی ؟مگر پسر کاس آقا را ندیده ای آمده است لیالستان معلم شده است ؟ برو ببین مادرش چه فیس و افاده ای میآید . میخواهد برایش زن بگیرد . میخواهد سلیمه دختر مش تقی را برایش بگیرد . مش تقی را که می شناسی. نمی شناسی ؟همینکه سر کوچه مشدی آقایی نفت فروشی دارد . نزول هم میدهد.
میگویم : مادر جان ! می خواهم بروم دانشگاه . میخواهم حقوق بخوانم
میگوید : حقوق بخوانی که چه بشود ؟ یعنی باید حقوق همه حقوق بگیران را تو بدهی؟ مگر معلمی چه اشکالی دارد ؟ برو معلم بشو ، زن بگیر ، خانه زندگی فراهم کن ، بچه دار بشو.
میگویم : مادر جان ! دوست دارم حقوق بخوانم . اگر حقوق بخوانم قاضی میشوم . دادستان می شوم . باز پرس میشوم . می توانم وکیل دادگستری بشوم .شاید هم روزی رییس دادگستری شدم !
میگوید : نمی خواهد قاضی بشوی . نمیخواهد دادستان بشوی! اگر دادستان بشوی با این اخلاق سگی که تو داری نیمی از مردمان ولایت مان را میفرستی بالای دار !
وسط های تابستان می‌روم تهران . می‌روم خانه حاجی زرگری میمانم .خانه حاجی زرگری عمارت بزرگی است در خیابان سعدی. کنار مسجد صاحب الزمان. حیاط بزرگ پر درختی دارد با حوضی وسط حیاط. غروب که میشود حاجی زرگری درخت ها و گل ها را آب میدهد. بوی خاک باران خورده در فضا می پیچد.
این عمارت آجری سی چهل تا اتاق دارد . آقای حاجی زرگری کارمند شیر و خورشید سرخ است. این ساختمان آجری هم گویا وقف است تا درمانگاهی ، کلینیکی ، چیزی بشود . آقای حاجی زرگری آنجا با زن و دو تا دخترش زندگی میکند .دو تا اتاق بیشتر ندارد .
آقای حاجی زرگری هیچ شباهتی به هیچ حاج آقایی ندارد . فقط اسمش حاجی است . هر سال اواسط تابستان دست خواهر زنش زری خانم و شوهرش حبیب الله خان را می‌گیرد میآید لاهیجان . یکی دو هفته ای مهمان مان میشود . من معمولا آنها را به چمخاله و بندر انزلی می برم . آقای زرگری آنقدر شنا کردن را دوست دارد که اگر دریا توفانی هم باشد دل به دریا میزند و می‌رود توی آب و تا آن دور دور ها شنا میکند .
می‌روم تهران امتحان کنکور میدهم . جواب بسیاری از سئوال ها را میدانم . میدانم که قبول خواهم شد . می‌روم خیابان لاله زاریک پیراهن سفید می‌خرم. آقای فروشنده یک جفت «دکمه سر دست طلایی » ویک کراوات رنگی نیز به من میفروشد. نمیدانم کراوات به چه دردم میخورد . دکمه سر دست هم همینطور .
پیراهنی که خریده ام یکی دو شماره از گردنم بزرگ‌تر است . میخواهم پیراهن دیگری بردارم . آقای فروشنده بجان بچه هایش قسم میخورد که این شیک ترین و بهترین پیراهن دنیاست . یک عینک دودی هم بمن میفروشد . حالا شده ام مثل آقای جیمز باند !اگر یک کلاه شاپو هم بمن بفروشد «ال کاپون» میشوم.
یکی دو روزی تهران میمانم و روز جمعه با اتوبوس ایران پیما بر میگردم لاهیجان . توی اتوبوس ، آنسوترک ، دختری با مادرش نشسته است و گهگاه زیر چشمی نگاهم میکند. من یک مجله فردوسی بدست دارم و ظاهرا مجله می خوانم . دخترک همچنان مرا می ‌پاید! مجله را بطرفش میگیرم و میگویم : دوست داری بخوانی؟
مجله را از دستم می‌گیرد . نیم ساعتی ورقش میزند و آنگاه تشکری میکند و آنرا بمن بر میگرداند . می بینم شماره تلفن خانه شان را گوشه ای نوشته است.
از فردایش داستان عشق و عاشقی مان شروع میشود .از آن عشق و عاشقی ها که باید در کتاب ها بنویسند .
اواخر تابستان نتیجه امتحانات کنکور را اعلام میکنند . من در دانشگاه تهران پذیرفته شده ام .
حالاست که جنگ بین عقل و عشق آغاز میشود . بروم یا نروم ؟ بزودی می فهمم آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست .
دانشگاه را رها میکنم . می‌روم سیاهکل معلم پیمانی میشوم . و عشق مان آه ! به چه سنگلاخی می افتد و در نیمه راه به بن بست می‌رسد

می ترسم


از کرونا میترسم، از اینکه گوشیم رو تو خیابون بزنن میترسم، خراب شدن وسیله خونه، از اینکه صاحب خونه کرایه رو دوبله کنه، از بالا رفتن دلار، از بیکار شدن، از خراب شدن ماشین، از بی‌آبی، از بچه‌دار شدن، از بچه‌دار نشدن، از هزارتا چیز میترسم.
‏من ترس متحرکم، حتی از اعتراض کردن هم میترسم.
حامد کشاورز / ایران

۱۱ مرداد ۱۴۰۰

ما و فریدون میرزا

این رفیق مان فریدون میرزا قراچه داغی دیواری کوتاه تر از دیوار این گیله مرد پروفوسول! پیدا نکرده اند و پرسشی مطرح کرده اند بلکه دست مان را در این پیرانه سری توی حنا بگذارند !
پرسش شان این است :
«ای حضرت لاهیجانی گرامی .
شما که از سربیختگان حوزه تبریز هم هستید اگر گوشکوب اصطلاح "ایشکین بیر ایشک" دستتان آمده، لطفاً ما راهنمایی فرمائید. گمراه تهرانی سابق گمشده در فرنگ،
فمیرزا»
و اما پاسخ گیله مردانه و پل فوسولانه ما :
«آقا! خدا بسر شاهد است ما اول به زبان گیلکی حرف میزدیم . رفتیم مدارسه! فارسی یاد گرفتیم گیلکی از یادمان رفت. بعدش رفتیم ولایت آذر آبادگان بلکه استاد بشویم! آنجا ترکی یاد گرفتیم گیلکی و فارسی از یاد بردیم .
آنگاه تر ! به شیراز در آمدیم . آنجا زن گرفتیم و سر و دستار از کف دادیم و گیلکی و پارسی و ترکی از یادمان رفت .
ناگاهان باد بی نیازی خداوند وزیدن گرفت و ما را به بوئنوس آیرس پرتاب کرد . آنجا که انتهای کره زمین بود اندکی اسپانیولی آموختیم و لاجرم گیلکی و فارسی و ترکی و شیرازی از خاطر برفت .
آنگاه تر ، در جستجوی آب به سراب ینگه دنیا در آمدیم و آنچنان به کار گل در آمیختیم که نه تنها همه دانسته ها از خاطر برفت بل همین زبان بی زبان انگریزی را هم نیاموختیم!
فلذا اکنون به زبانی سخن میگوییم که جن و انس از فهم آن عاجزند
در چنین هنگامه «خر اندر خری »شما از ما معجزتی طلب میکنید که « ایشکین بیر ایشک» را برای تان دیلماجی بفرماییم؟
هیهات من ذله!

معجزه گاو

بهنگام صدارت میرزا تقی خان امیر کبیر ، معجزه ای در تبریز رخ میدهد که تنور ملایان را برای مدتی گرم نگهمیدارد.
داستان از اینقرار است که “ گاوی را برای کشتن می بردند .گاو بند گسیخت و به بقعه صاحب الامر تبریز پناهنده گردید .چون قصاب خواست آن را بیرون کشد در دم افتاد و جان داد !و گاو از آنجا یکسره به خانه میرزا حسن متولی بگریخت . »
پس گفتند :« حضرت صاحب الامر علیه السلام معجزه کرد »
همه دکان ها پر چراغ و بانگ صلوات بود و تهنیت همی گفتند که تبریز شهر صاحب الامر شد .از مالیات و حکم حکام معاف است .پس از این مسجد و مقام سراسر پر چراغ بود و لولیان بر بام بودند و کوس همی زدند(نقل از کتاب تاریخ و جغرافیای تبریز )
نادر میرزا که ناظر این صحنه نمایش بود می نویسد « آن گاو را میر فتاح برده بود . جلی از بافته کشمیر بر او انداخته، فوج همی رفتند و بر سم آن حیوان بوسه همی زدند و قیمه آن حیوان به تبرک همی ربودند .بزرگان بدان چراغدان ها و پرده ها به نذر همی بردند تا به جایی که سفیر انگلیس چلچراغی بلور بفرستادو بیاویختند … آنجا خدام و فراش ها بگماشته ،مردم نواحی فوج فوج با چاوشی به زیارت همی آمدند . همه روزه معجزه دیگر همی گفتند که فلان کور بینا شد و فلان گنگ به زبان آمد و فلان لنگ پای گرفت
برخی بزرگان بدین کار قوت همی دادند . تا یک ماه کس را قدرت نبود سخنی در این کند ( نقل از تاریخ و جغرافیای تبریز )
بلوای معجزه گاو ، قدرت روحانیت را موقتا بر سیاست غالب گردانید خاصه اینکه سخن از این رفت که تبریز شهر مقدس و از مالیات و حکم حکام معاف است ….
• برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به کتاب «امیر کبیر و ایران - فریدون آدمیت - ص۴۲۸