مادر میگفت : پسر جان ! این درس خواندن ات کی تمام میشود ؟مگر دیپلم ات را نگرفته ای؟ برو شغلی پیدا کن . معلم که می توانی بشوی ؟مگر پسر کاس آقا را ندیده ای آمده است لیالستان معلم شده است ؟ برو ببین مادرش چه فیس و افاده ای میآید . میخواهد برایش زن بگیرد . میخواهد سلیمه دختر مش تقی را برایش بگیرد . مش تقی را که می شناسی. نمی شناسی ؟همینکه سر کوچه مشدی آقایی نفت فروشی دارد . نزول هم میدهد.
میگویم : مادر جان ! می خواهم بروم دانشگاه . میخواهم حقوق بخوانم
میگوید : حقوق بخوانی که چه بشود ؟ یعنی باید حقوق همه حقوق بگیران را تو بدهی؟ مگر معلمی چه اشکالی دارد ؟ برو معلم بشو ، زن بگیر ، خانه زندگی فراهم کن ، بچه دار بشو.
میگویم : مادر جان ! دوست دارم حقوق بخوانم . اگر حقوق بخوانم قاضی میشوم . دادستان می شوم . باز پرس میشوم . می توانم وکیل دادگستری بشوم .شاید هم روزی رییس دادگستری شدم !
میگوید : نمی خواهد قاضی بشوی . نمیخواهد دادستان بشوی! اگر دادستان بشوی با این اخلاق سگی که تو داری نیمی از مردمان ولایت مان را میفرستی بالای دار !
وسط های تابستان میروم تهران . میروم خانه حاجی زرگری میمانم .خانه حاجی زرگری عمارت بزرگی است در خیابان سعدی. کنار مسجد صاحب الزمان. حیاط بزرگ پر درختی دارد با حوضی وسط حیاط. غروب که میشود حاجی زرگری درخت ها و گل ها را آب میدهد. بوی خاک باران خورده در فضا می پیچد.
این عمارت آجری سی چهل تا اتاق دارد . آقای حاجی زرگری کارمند شیر و خورشید سرخ است. این ساختمان آجری هم گویا وقف است تا درمانگاهی ، کلینیکی ، چیزی بشود . آقای حاجی زرگری آنجا با زن و دو تا دخترش زندگی میکند .دو تا اتاق بیشتر ندارد .
آقای حاجی زرگری هیچ شباهتی به هیچ حاج آقایی ندارد . فقط اسمش حاجی است . هر سال اواسط تابستان دست خواهر زنش زری خانم و شوهرش حبیب الله خان را میگیرد میآید لاهیجان . یکی دو هفته ای مهمان مان میشود . من معمولا آنها را به چمخاله و بندر انزلی می برم . آقای زرگری آنقدر شنا کردن را دوست دارد که اگر دریا توفانی هم باشد دل به دریا میزند و میرود توی آب و تا آن دور دور ها شنا میکند .
میروم تهران امتحان کنکور میدهم . جواب بسیاری از سئوال ها را میدانم . میدانم که قبول خواهم شد . میروم خیابان لاله زاریک پیراهن سفید میخرم. آقای فروشنده یک جفت «دکمه سر دست طلایی » ویک کراوات رنگی نیز به من میفروشد. نمیدانم کراوات به چه دردم میخورد . دکمه سر دست هم همینطور .
پیراهنی که خریده ام یکی دو شماره از گردنم بزرگتر است . میخواهم پیراهن دیگری بردارم . آقای فروشنده بجان بچه هایش قسم میخورد که این شیک ترین و بهترین پیراهن دنیاست . یک عینک دودی هم بمن میفروشد . حالا شده ام مثل آقای جیمز باند !اگر یک کلاه شاپو هم بمن بفروشد «ال کاپون» میشوم.
یکی دو روزی تهران میمانم و روز جمعه با اتوبوس ایران پیما بر میگردم لاهیجان . توی اتوبوس ، آنسوترک ، دختری با مادرش نشسته است و گهگاه زیر چشمی نگاهم میکند. من یک مجله فردوسی بدست دارم و ظاهرا مجله می خوانم . دخترک همچنان مرا می پاید! مجله را بطرفش میگیرم و میگویم : دوست داری بخوانی؟
مجله را از دستم میگیرد . نیم ساعتی ورقش میزند و آنگاه تشکری میکند و آنرا بمن بر میگرداند . می بینم شماره تلفن خانه شان را گوشه ای نوشته است.
از فردایش داستان عشق و عاشقی مان شروع میشود .از آن عشق و عاشقی ها که باید در کتاب ها بنویسند .
اواخر تابستان نتیجه امتحانات کنکور را اعلام میکنند . من در دانشگاه تهران پذیرفته شده ام .
حالاست که جنگ بین عقل و عشق آغاز میشود . بروم یا نروم ؟ بزودی می فهمم آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست .
دانشگاه را رها میکنم . میروم سیاهکل معلم پیمانی میشوم . و عشق مان آه ! به چه سنگلاخی می افتد و در نیمه راه به بن بست میرسد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر