اینجا ، در حیاط خانه ام نشسته ام . آسمان بالای سرم ابری نیست. تیره و تار است . دود آلود است.
اینجا ، نزدیکی خانه مان جنگل ها میسوزند . آتشی هولناک همچنان میسوزد و می تازد . ما بجای اکسیژن دود می خوریم .
آنجا ، دور ترک ، هزاران هکتار جنگل ها در هرم بی امان آتش دود شده و به هوا رفته اند. شهری بنام گرین ویل در چشم بر هم زدنی از صفحه روزگار محو شده است .
پریروز ، اینجا نشسته بودم و کتاب می خواندم ، ناگاهان سر بلند کردم و دیدم روبروی خانه ام ، آن تپه زیبای پر درخت شکوهمند ، با آن کاج های زیبای سرفرازش در هرم آتش می سوزد ، دقایقی نگذشت که گویی دوزخ را در برابر خود می بینم . از خانه بیرون رفتم ، همسایه ها شتابان و ترسان سگی و گربه ای و آلبوم عکسی بر داشتند و گریختند . ما نیز پاسپورت ها و یکی دو پیراهن و شلوار برداشتیم و از دالان مرگ و اضطراب جان بدر بردیم .
لحظاتی در نومیدی و اضطراب گذشت . طولی نکشید که دهها ماشین آتش نشانی و آمبولانس تنوره کشان از راه رسیدند اما دامنه آتش هر لحظه گسترده تر میشد . رفتیم به منطقه امن . ترس در تمامی ذرات وجودمان رخنه کرده بود . در همین لحظات التهاب و اضطراب ، دو هواپیمای آتش نشانی از راه رسیدند و ساعتی بر فراز این دوزخ گداخته پرواز کردند و توانستند آتش را مهار کنند .
در تمامی این لحظات ترس و پریشانی و پریشانحالی ، من نا خود آگاه با خودم زمزمه میکردم که:
بیچاره کتاب هایم . بیچاره کتاب هایم .
باری ،رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر