دنبال کننده ها

۱۸ تیر ۱۴۰۰

درد دل

باید بروم گل هایم را آب بدهم .
با درخت ها کمی درد دل کنم .
بپرسم ببینم آیا آنها هم عاشق میشوند؟
میخواهم درخت ها را بغل کنم و بپرسم :
آیا آنها هم گهگاه دل شان میگیرد ؟
آیا آنها هم تب میکنند؟
آیا گریه هم میکنند گاهی؟
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
«سعدی»
May be an image of tree and nature

۱۴ تیر ۱۴۰۰

عشق و عقل

گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی

سعدی

دو دقیقه

خواهر بزرگه به خواهر کوچیکه زور میگوید.
هی امر و نهی میفرماید !
نگاهی به قد و قامت بلند زیبایش می اندازم و می پرسم :
-مگر چند سال از او بزرگ‌تری؟
میگوید : دو دقیقه!
( پدر سوخته ها دو قلو هستند )
May be an image of 1 person and baby

آقای لقمان

در عهد ماضی در کتاب های درسی خوانده
بودیم که جناب لقمان حکیم در سایه سار درختی نشسته بود که رهگذری از راه رسید و پرسید : تا فلان شهر چقدر فاصله است؟
لقمان گفت : راه برو !
مرد نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه به لقمان انداخت و راه افتاد
لقمان گفت : دو ساعت
مرد پرسید :
چرا از اول نگفتی؟
لقمان گفت : برای اینکه میخواستم ببینم با چه سرعتی گام میزنی !
یک آقای محترمی آمده بود دیدن مان .
پس از چاق سلامتی های متداوله در آمد که : آقای گیله مرد ، شما که دست اندر کار گل و گیاه و میوه وکشت و کار بودید میشود بما بفرمایی چرا فلان درختی را که سال هاست در حیاط مان کاشته ایم میوه ای نمیآورد ؟
گفتیم : بروید یک کندوی زنبور عسل بخرید و بگذارید پای درخت تان .
آقای مربوطه نگاهی همچون نگاه عاقل اندرسفیه به این لقمان حکیم انداخت و لابد توی دلش گفت : این دیگر چه دیوانه ای است؟
خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما متخصص زنان و زایمان نشدیم چرا که اگر کسی از ما می پرسید زن مان حامله نمیشود چه خاکی باید توی سرمان بکنیم جواب مان این میشد که : بروید یک همسایه جوان پیدا کنید !!
آقا ! خدا خر را شناخت شاخش نداد !

ترسناک تر از آدمیزاد کیست ؟

توماس هابز (Thomas Hobbes) فیلسوف انگلیسی و یکی از بنیانگذاران فلسفه سیاسی مدرن که بسال 1679 در گذشت می گوید :
هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساختند. شبیه پلنگ یا خرس هم نساختند. به نظر می‌رسد چیزی ترسناک تر از آدمیزاد وجود ندارد .
بگمانم‌عبدالرحمن جامی است که میفرماید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر کند میل این ، بود کم از این
ور رود سوی آن ، شود به از آن
طرح از : بیژن اسدی پور
May be an illustration

۱۱ تیر ۱۴۰۰

فقیه گاز دار

یکی از فقهای نامدار و گاز دار ! بر مسند قاضی القضاتی حکومت قیمه و قمه نشسته است.
آن آواره یمگانی - ناصر خسرو قبادیانی - حجت جزیره خراسان ، گویی سر از خاک بر داشته و از پس دیوار قرون و اعصار فریاد بر میکشد که:
این حیلت بازان فقهایند شما را ؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نی اهل قضایند ، بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند
طرح از : احمد سخاورز
May be a cartoon

یکی داستانی است پر آب چشم

می پرسد : فلانی را میشناسی ؟
میگویم : نه ، نمیشناسم ، اما می بینم که اینجا و آنجا ، برنامه تلویزیونی دارد و بظاهر سری پر سودا .
میگوید : میگویند فلان مقدار پول از فلان سازمان امریکایی گرفته است و همچنان میگیرد .
میگویم : به راست و دروغش کاری ندارم ، اما بیاد ماجرایی افتاده ام که بر خود ما گذشته است :
یادم میآید سی و چند سال پیش بهنگام یکه تازی آن شهید مغبون مغروق ! من و چند تا رفیق دیوانه تر از خودم تصمیم گرفتیم یک روزنامه منتشر کنیم . آن روزها از اینهمه شبکه های تلویزیونی و رادیویی و اینترنت و مجله و روزنامه خبری نبود .
یک رفیق مان در سن هوزه کالیفرنیا رستوران کوچکی داشت که بالای رستورانش دو تا اتاق خالی بود . آن دو تا اتاق را به ما داد . پولی روی هم گذاشتیم و روزنامه را منتشر کردیم . نامش خاوران . من هم شدم سر دبیرش ، آگهی هم نداشتیم . روزنامه مان سیاسی بود و خلایق میترسیدند بما آگهی بدهند . پنج سال هر هفته بدون هیچ وقفه ای روزنامه مان را منتشر کردیم و تیراژ مان هم روز بروز بالاتر رفت . چون اهل جنگ و دعوای فرقه ای نبودیم به هر قوم و قبیله ای اجازه دادیم بیایند حرف شان را بزنند . اما یک روز دیدیم کیهان هوایی یک مقاله مفصل در باره ما ن نوشته و اسامی ده دوازده سازمان و بنیاد را که ما حتی نامشان را نشنیده بودیم آورده که ما از آنها پول میگیریم .
یاد رفیق مان زنده یاد طاهر ممتاز بخیر . وقتی روزنامه مان را صفحه بندی میکردیم و میخواستیم به چاپخانه بدهیم میدیدیم پول چاپش را نداریم . زنگ میزدیم به رفیق شاعرمان مسعود سپند - که آن روزها وضع مالی روبراهی داشت - که مسعود جان ! یک چک سیصد دلاری بنویس بیار برای مان که دست مان تنگ است و پول چاپ روزنامه را نداریم . در چنین مواقعی زنده یاد ممتاز زهر خندی میزد و میگفت : حسن ! کجاست آن سازمانهایی که کیهان از آن سخن میگوید تا بیایند به داد مان برسند ؟
May be an image of monument and text

تاریخ را ورق میزنیم

تاریخ را ورق میزنیم
در گفتگو‌با شبکه جهانی پارس
Sattar Deldar 06 30 2021

یادی از گذشته ها


همراه شهبانو فرح پهلوی در سفر شمال.
انگار قرن ها از آن روزگاران گذشته است.
چه کسی خیال میکرد میهن ما روزی روزگاری به نکبت و مصیبت های امروز دچار شود؟
لابد حالا گاو گند چاله دهان هایی از راه خواهند رسید و سیل دشنام را بسوی چهارتا و نصفی روشنفکر و نویسنده و هنرمند مفلوک سرازیر خواهند کرد و همه کاسه کوزه ها را بر سر آنها خواهند شکست
من خود بیست سال در رادیوی آن کشور کار کرده و با زیر و بم های سیاست آنروز آشنا بوده ام ، من نیز همچون میلیونها ایرانی دیگر میدانستم که موریانه ها به جویدن پایه های سلطنت مشغولند . میدانستم و میدیدم که اساس و بنیاد آن حکومت تا چه اندازه بر آب است . میدانستم که تند بادی لازم است تا این کاخ پوشالی در هم بریزد .میدانستم و میدیدم که با آنهمه تبلیغات دروغین ، روزی روزگاری نه چندان دیر ، همه دمل های چرکین با خونابه های متعفن سر باز خواهند کرد . من در دستگاه تبلیغاتی آن رژیم کار میکرده ام و میدیده ام که هیچ مقامی وهیچ مسئولی به آنچه که میگفت و می نوشت و میکرد اعتقادی نداشت
آیا توفان دیگری در راه است ؟ آیا از این توفان سهمناک راهی بسوی نیکبختی و بهروزی مردم میهن مان گشوده میشود ؟ من نا امیدم . بسیار هم نا امیدم .وقتی این فضای آکنده از کینه و دشمنی و دشنام و تهدید و قداره کشی را در میان خودمان می بینم وحشتم میگیرد . تنم به لرزه می افتد . می ترسم . می ترسم از فردایی که در پیش است . انگار ابرهای سیاه هولناکی آسمان میهن مان را پوشانده است ، دیر نیست که بغرد و ببارد . باران خون ، باران خون . باران خون و نکبت

۷ تیر ۱۴۰۰

آقای پرویز مشکاتیان شب داشته میرفته خونه.ماشینش را نگهداشتند.حالا نمیدانم مشروب خورده بود یا ساز همراهش بود . نگهش داشتند شب. صبح صد ضربه شلاقش زدند .
یک اتفاقی یک تصادفی پیش آمد . یکی گفت : آقا ! اشتباه شده . بجای صد ضربه صد و یک ضربه شلاق زده اید !
آمدند به مشکاتیان گفتند :تو می توانی یک ضربه شلاق به آن کسی که بتو شلاق زده بزنی!
این به خودش می پیچیده از صد ضربه شلاقی که خورده بود .
گفت : من انسانم . و انسان به انسان شلاق نمی زند .
( از حرف های هوشنگ ابتهاج « سایه» )