در عهد ماضی در کتاب های درسی خوانده
بودیم که جناب لقمان حکیم در سایه سار درختی نشسته بود که رهگذری از راه رسید و پرسید : تا فلان شهر چقدر فاصله است؟
لقمان گفت : راه برو !
مرد نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه به لقمان انداخت و راه افتاد
لقمان گفت : دو ساعت
مرد پرسید :
چرا از اول نگفتی؟
لقمان گفت : برای اینکه میخواستم ببینم با چه سرعتی گام میزنی !
یک آقای محترمی آمده بود دیدن مان .
پس از چاق سلامتی های متداوله در آمد که : آقای گیله مرد ، شما که دست اندر کار گل و گیاه و میوه وکشت و کار بودید میشود بما بفرمایی چرا فلان درختی را که سال هاست در حیاط مان کاشته ایم میوه ای نمیآورد ؟
گفتیم : بروید یک کندوی زنبور عسل بخرید و بگذارید پای درخت تان .
آقای مربوطه نگاهی همچون نگاه عاقل اندرسفیه به این لقمان حکیم انداخت و لابد توی دلش گفت : این دیگر چه دیوانه ای است؟
خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما متخصص زنان و زایمان نشدیم چرا که اگر کسی از ما می پرسید زن مان حامله نمیشود چه خاکی باید توی سرمان بکنیم جواب مان این میشد که : بروید یک همسایه جوان پیدا کنید !!
آقا ! خدا خر را شناخت شاخش نداد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر